نازکآرای تن
شنیدن حرفهای حکیمانه طعم ملسی دارد. اول دوستداشتنی است و جادوئی، وقتی برایت جا میافتد و زیبایی نهفتهاش را میبینی بیاختیار لبخند است که روی لبت میآید. یک صدا ته دلت فریاد میزند که ببین، میدانستم واقعیت دارد.
مرحلهی بعد اما تمرین است. تمرین درسی که فهمیدنش ساده بود ولی به این راحتی نمیشود از پسش برآمد. تمرین درسهایی که من سر کلاس آقای کیانی میگیرم؛ یا شاید فکر میکنم که میگیرم. شاید فقط خیلی محو یادم مانده باشد که آن حرفها سر موقعش خوب چسبید، اما الان حتی میتوان تلخ صدایش کرد. تلخ چون این سهلِ ممتنع هیچ شباهتی به تو یا آنچه انجام میدهی ندارد. با وجود این، نشانههایی هست که هر آدمِ نوعی (واقعاً از هر نوعی که باشد) یک جاها و یک زمانهایی خیلی بهتر از جاها و زمانهای دیگر زندگیاش است. آدم همان آدم است، موقعیتهایش، امکاناتش، قدرتهایش، دوستهایش، همه و همه ثابتند. اما آن لحظهها خودشان برجسته میشوند، بدون آنکه آدم داستان ما بفهمد. چرا این حرف را میزنم؟ چون چند وقتی است یاد گوشه شکستهی دستگاه ماهور افتادهام. بقول خیلیها شکسته جزو شاهگوشههای این دستگاه (و بلکه کل ردیف موسیقی دستگاهی ایران) است:
نوبت من که شد رفتم و درسم را زدم. شکسته آشنا بود، روی سیمهای زرد اجرا شده بود و پردههایش بسیار دلنشین. مثل یک قطعه شعرسه قسمتی، زیبا و پرمعنی. سر تمرین زود گرفته بودمش. توجهم جلب شده بود به ریزهکاریهایش. اینجا چقدر تأخیر دارد تا تک بزند؟ چند تا بیایم پایین؟ و غیره. وقتی شکسته را سر کلاس زدم، هنوز قسمت دومش روی پردههای اوجش بودم که استاد خیلی هیجانزده یکی از اشکالهای ریز را گرفت: "خب اینجا را هم اینطوری اینجا ریز بده بیا این طرف دیگر :)" و وقتی گوشه تمام شد گفت: "این گوشه را خیلی خوب زدی، یعنی استادانه زدی،" و بعد همانطور که سکوت من و نگاه متعجبم را دید گفت: "شاید خودت هم نفهمیده باشی که چقدر خوب زدی! زیاد گوش دادی؟" گفتم: "شاید، ممکنه. خودم هم دوستش داشتم :)" بعدترها وقتی به چهارگاه رسیدم شده بودم متخصص "حصار" (که نام گوشهای از این دستگاه است)، و بعد سر کردی بیات، وقتی قطار را زدم هم همینطور، و سر چکاوک همایون هم، و سر سیخی ابوعطا، که مضرابهایم پر مغز بود، و بالاخره سر آواز اصفهان، که حالتش را خوب درک کرده بودم. اما در کنار همهی اینها، خیلی بیشتر گوشههایی بودند که شل و ول میزدم، درست در نمیآمد، یا اشکالات واضح داشت. از اینجاست که میدانم فهمیدن یک چیزهایی برایم خیلی راحتتر از بقیه است. مشکل فقط این است که تو قبل از تجربه و کارکردن نمیتوانی حدس بزنی کجاها استادی میکنی و کجاها گند میزنی! و تازه تمام اینها با زمان و حال و هوا متغیر است. حداقل برای گوشهها که اینطوری است. با زمان متولد میشوند.
طبیعی است که وقتی استاد میگوید تفریح فقط بعد از کار باید باشد، چون کار ریاضت است، هدف است، طبع انسان است که دنبال چالش برود و تلاش کند، برای من که از کار به چک کردن ایمیل و خواندن مطالب متنوع روی اینترنت و فکرهای منفی و حالات افسردگی روی میاورم، کار سختی است. فرار کردن از کار خیلی راحت است، کافی است بگویی این آن کاری نیست که دوست داشته باشی! آنوقت میتوانی از هزار و صد نوع تئوری برای اثبات حرفت استفاده کنی که چرا انسان باید دنبال کاری برود که نسبت به آن احساسات قوی و انگیزه دارد. البته اگر روزی برود.
من همان آدمی هستم که یک روز از روزهای عمرم شکسته را استادانه زدم. همان آدمی هستم که خودم را با دیگران مقایسه میکنم و میترسم و فکر میکنم هیچ وقت به جایی نمیرسم. همان آدمی هستم که میفهمم این ترس دلیلش کمالگرایی است و من نباید برای خودم تصاویر رویایی و دستنیافتنی خلق کنم، من یک آدم عادی هستم و دلیلی ندارد همه چیز بهترین باشد. من ملغمهای از تمام اینها هستم. جای خوشحالی است که لحظههایی هستند که آدم میتواند واقعاً عالی باشد، حتی اگر بعضی وقتها خودش نفهمد. این یعنی میشود از این لحظهها بیشتر داشت در زندگی. یعنی اینکه همیشه امید هست، و اگر این واقعیت را انکارکنم، نازکآرای تن ساق گلی که میتواند ببالد و بزرگ شود (آنقدر که روزی خودم هم بدون زحمت ببینمش) را از بیآبی تلف کردهام.
نوبت من که شد رفتم و درسم را زدم. شکسته آشنا بود، روی سیمهای زرد اجرا شده بود و پردههایش بسیار دلنشین. مثل یک قطعه شعرسه قسمتی، زیبا و پرمعنی. سر تمرین زود گرفته بودمش. توجهم جلب شده بود به ریزهکاریهایش. اینجا چقدر تأخیر دارد تا تک بزند؟ چند تا بیایم پایین؟ و غیره. وقتی شکسته را سر کلاس زدم، هنوز قسمت دومش روی پردههای اوجش بودم که استاد خیلی هیجانزده یکی از اشکالهای ریز را گرفت: "خب اینجا را هم اینطوری اینجا ریز بده بیا این طرف دیگر :)" و وقتی گوشه تمام شد گفت: "این گوشه را خیلی خوب زدی، یعنی استادانه زدی،" و بعد همانطور که سکوت من و نگاه متعجبم را دید گفت: "شاید خودت هم نفهمیده باشی که چقدر خوب زدی! زیاد گوش دادی؟" گفتم: "شاید، ممکنه. خودم هم دوستش داشتم :)" بعدترها وقتی به چهارگاه رسیدم شده بودم متخصص "حصار" (که نام گوشهای از این دستگاه است)، و بعد سر کردی بیات، وقتی قطار را زدم هم همینطور، و سر چکاوک همایون هم، و سر سیخی ابوعطا، که مضرابهایم پر مغز بود، و بالاخره سر آواز اصفهان، که حالتش را خوب درک کرده بودم. اما در کنار همهی اینها، خیلی بیشتر گوشههایی بودند که شل و ول میزدم، درست در نمیآمد، یا اشکالات واضح داشت. از اینجاست که میدانم فهمیدن یک چیزهایی برایم خیلی راحتتر از بقیه است. مشکل فقط این است که تو قبل از تجربه و کارکردن نمیتوانی حدس بزنی کجاها استادی میکنی و کجاها گند میزنی! و تازه تمام اینها با زمان و حال و هوا متغیر است. حداقل برای گوشهها که اینطوری است. با زمان متولد میشوند.
طبیعی است که وقتی استاد میگوید تفریح فقط بعد از کار باید باشد، چون کار ریاضت است، هدف است، طبع انسان است که دنبال چالش برود و تلاش کند، برای من که از کار به چک کردن ایمیل و خواندن مطالب متنوع روی اینترنت و فکرهای منفی و حالات افسردگی روی میاورم، کار سختی است. فرار کردن از کار خیلی راحت است، کافی است بگویی این آن کاری نیست که دوست داشته باشی! آنوقت میتوانی از هزار و صد نوع تئوری برای اثبات حرفت استفاده کنی که چرا انسان باید دنبال کاری برود که نسبت به آن احساسات قوی و انگیزه دارد. البته اگر روزی برود.
من همان آدمی هستم که یک روز از روزهای عمرم شکسته را استادانه زدم. همان آدمی هستم که خودم را با دیگران مقایسه میکنم و میترسم و فکر میکنم هیچ وقت به جایی نمیرسم. همان آدمی هستم که میفهمم این ترس دلیلش کمالگرایی است و من نباید برای خودم تصاویر رویایی و دستنیافتنی خلق کنم، من یک آدم عادی هستم و دلیلی ندارد همه چیز بهترین باشد. من ملغمهای از تمام اینها هستم. جای خوشحالی است که لحظههایی هستند که آدم میتواند واقعاً عالی باشد، حتی اگر بعضی وقتها خودش نفهمد. این یعنی میشود از این لحظهها بیشتر داشت در زندگی. یعنی اینکه همیشه امید هست، و اگر این واقعیت را انکارکنم، نازکآرای تن ساق گلی که میتواند ببالد و بزرگ شود (آنقدر که روزی خودم هم بدون زحمت ببینمش) را از بیآبی تلف کردهام.
نظرات
ارسال یک نظر