پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۱۶

مهرداد چه شکلی است؟

تصویر
روانشناس عاقل و فهمیده‌ام در همان دفعه‌ی اولی که مرا دید، فهمید که هیچ وقت عاشق عاشق عاشق، نبوده‌ام. برای خودم، با تمام وجودم. وقتی پرسید "اگر بخواهی کسی را که دوست داری خوشحال کنی چه کاری میکنی؟" همان آن گفتم برایش یک نقاشی میکشم! با تعجب تکرار کرد: "برایش نقاشی میکشی؟"  امروز شاید سه سالی از آن زمان گذشته. وقتی داشتم مهرداد را نقاشی میکردم، اصلا به فکر این مکالمه نبودم. روی سایت واژه‌یاب چندباری معنی‌هایش را نگاه کردم. مهر به معنای خورشید بود، مثل فروزنده ماه و ناهید و مهر در شاهنامه فردوسی. درست به نتیجه نرسیدم که ترکیبش با داد را چطور معنی کنم. اما یک بازی جالبی کشف کردم. میشد مهرها را گرد کنار هم بنویسم و بشود خورشید. شبیه قلاب‌بافی درمی‌آمد. چند بار حوصله کردم و چیدمان‌های مختلف را امتحان کردم. بعضی‌ها موج دارتر می‌شد، بعضی‌ها یکنواخت. میخواستم حرکت مدور خورشید در کل صفحه تکرار شود و فقط رنگها نشان بدهند کجا آسمان است، کجا زمین، کجا ابر، کجا گل.  مشکل دیگرم میشد اینکه این "مهر" خالی را چطوری تبدیل کنم به "مهرداد." به نظرم آمد همین

یادم کن

تصویر
1 یادم هست توی کتاب‌های دینی می‌خواندیم آدم هرکاری را باید با یاد خدا انجام دهد. قبل از شروع هر کاری بسم الله بگوید، موقع شروع روز، موقع رفتن سر امتحان، هرکاری که برایت مهم بود، نگران نتیجه‌اش بودی، آنجاها دیگر حتمی بود، باید با یاد خدا شروع می‌شد. و یاد خدا چجوری بود؟ همان گفتن به نام خدا؟ گاهی می‌گفتم و یک خط در میانش یادم میرفت. خیلی وقت‌ها وسط امتحان یادم می‌آمد. بزرگتر که شدم استدلالم این بود که من که خدا را دوست دارم، نیت بدی هم که ندارم. هر حرفی هم که داشته باشم که موقعش برایش مینویسم یا از ذهنم میگذرانم، یعنی یاد خدا کردن به همین است که یادم باشد اول هر کاری از خدا کمک بخواهم؟ نمیدانم. ولی باز هم یادم میرفت. آنقدر مشغول بودم که آگاهانه به خاطر سپردن اینکه قبل از شروع کاری ذکری را بگویم یا به نام خدا برایم عجیب بود. یادم میرفت. تا اینکه پریروز توی خیابان داشتم راه می‌رفتم و همین‌طور که با خودم داشتم به کارها فکر می‌کردم و در دلم میگفتم که درست میشود، بالاخره فهمیدم که یاد خدا چیست. اینکه مطمئن و امیدوار باشی که موفق میشوی، هدفت را دنبال میکنی و این راهی را که شروع

داشته‌ها و نداشته‌ها

از شکلات گودیوای جعبه طلایی آقای داماد فقط یک دانه‌ی پیچیده در زر ورق قرمز باقی مانده است. به مادر اصرار میکنم بخوردش، به پدر هم. جوابم این است که "این شکلات را مهرداد برای تو آورده، خودت بخور!" و آنوقت در ذهنم عکس یک دختر تپلو نقش میبندد نشسته روی زمین با پاهای باز و یک جعبه شکلات توی دامنش، در حالیکه اخم کرده، دور دهانش کاکايویی است، و هی شکلات است که میچپاند توی دهانش. به مادر میگویم دیگر نه آلبوم عکس، نه آینه و شمعدان کریستالی، نه کیف پول زرشکی شاد، و نه هیچ جعبه شکلاتی برایم درمان نمیشود. فقط شخص خودش را میخواهم، خود خود مهرداد را در همین سی سانتی‌ام. از این فکر اخمهایم از هم باز میشود، دلم برای خودش لبخند میزند و قلقلکش می آید، و زمان مثل اسبی وحشی که حالا دیگر رام شده راهش را میگیرد و میگذرد. امروز هم با دلخوشی میگذرد، خدا را شکر.