پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۶

هنر، هنرمند، مخاطب

تصویر
گاهی هنرمند مثل هر آدم دیگری دوست دارد که محبوب باشد، هرچه این محبوبیت بیشتر احساس موفقیتش هم بیشتر. آنموقع شاید بسته به نظر مخاطبهایش، بخواهد هنرش را طوری ارائه و تعریف کند که مورد پسند گروه بزرگتری واقع شود. خیلی ساده میشنود که: "من با کارهای شما ارتباط برقرار نمی‌کنم،..اینطوری‌تر و آنطوری‌تر باشد بهتر است..'' و تصمیم می‌گیرد که کارش را مخاطب‌پسندتر کند. ولی اگر قرار به دوست داشتن من نوعی باشد، "هنوز این قسمتش ایراد دارد، نمیدانم، به دلم نمی‌نشیند..'' که باعث میشود هنرمند مخاطب‌دوست باز هم هنرش را با این نظر تطبیق دهد، و این کار تا جایی ادامه پیدا می‌کند که بالاخره محاطب به اصطلاحی هنر را خیلی خوب درک می‌کند. شاید حتی می‌توان گفت مخاطب از هنرمند صاحب‌نظرتر بوده، و بیشتر می‌دانسته که باعث شده نتیجه‌‌ی مطابق میل او باشد! شاید حتی بعدها که ذوقش اندکی هم بهتر شد به نظرش همین هنرِ مقبول، دیگر ارزشی نداشته‌ باشد. ولی گاهی هنرمند، با صداقت و پاکی نیت، همان چیزی که در درونش هست را نشان می‌دهد. اگرچه برای ابراز هنر و رساندن پیامش نیاز به مخاطب دارد، اما نظر مخا

معرفی می‌کنم: بلبل

تصویر
پنج سال پیش، صبح یک روز ابری و غرق خواب، با آواز شفاف و بلورین* پرنده‌ای پشت پنجره یکباره هوشیار شدم. سرم را بلند کردم و دیدم یک پرنده‌ی خاکستری همان موقع پر زد و رفت. دم‌جنبانک ابلق یک پرنده‌ی ظریف و مینیاتوری است با دم بلند و باریک که سریع تکانش می‌دهد. شبیه ربز ریز دویدن راه می‌رود. یک بار از پنجره‌ی آزمایشگاه آمده بود تو و کنار صندلی چرخ‌دار روی زمین نشست. از زیر چشم فکر کردم کنارم چیزی تکان خورد. برگشتم و با دیدنش در آن فاصله‌ی نزدیک از جا پریدم. او هم پرید و رفت روی لبه‌ی پنجره. آنقدر که اهلی و آرام بود دوباره میخواست بیاید تو، نگذاشتم. تا رفتم برایش چیزی بیاورم تا پذیرایی شود دیگر رفت که رفت. نشد که یک آواز کوچولو هم بخواند. کم‌کم هرجا دم‌جنبانک میدیدم دقیق میشدم. به ندرت در حال خواندن پیدایشان می‌کردم. یک‌بار بالاخره صدای یکی‌شان را شنیدم. آن شفاف بلورین، نه، این نبود. اگر دم‌جنبانک نبود پس چه بود؟ اسفندماه در محوطه‌ی سبز و خرم دانشگاه علم و صنعت می‌چرخیدم تا خودم را از در بانک ملت برسانم به ساختمان چمران، دانشکده‌ی برق جدید. آمد، آمد، صدایش را شنیدم! باید روی همین

دوست داشتن

یک جور دوست داشتن داریم به معنی درک کردن، انگار خیلی وقت پیش از جایی که او ایستاده رد شده‌ای یا حتی آنجا زندگی کرده‌ای.. یک دوست داشتن دیگر داریم به معنی کنجکاو بودن، انگار تو یک موجود مریخی فوق پیشرفته یا فسیل ماقبل تاریخ باشی که تابحال گوشش چیزی در موردت نشنیده.. یک جور دیگرش این است که شنونده‌ و تماشاگر بیطرفی باشی، فقط باشی.. یک جور دیگر هنوز این است که هر کاری که از دستت برمیاید برایش انجام بدهی، مثل بچه‌ای که مراقبش هستی آسیب نبیند.. یک جور دیگر دوست داشتن بخاطر یاد گرفتن است، آنقدر خوبی دارد که می‌توانی تا آخر عمر در آن حل شوی.. انواع دیگری هم حتماً هست.. اما یک جور دیگر دوست داشتن هست که تجربه‌اش برای خودت هم جدید و بکر است. آنوقت دلت میخواهد وقت را تلف نکنی، بهترین ایده‌هایت را استفاده کنی، با دقت زیاد قدم برداری، و پر باشی از هیجان اینکه دیگر چه اتفاقی ممکن است بیفتد، یا چه حس خوبی منتظرت هست..