پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۵

نازک‌آرای تن

شنیدن حرفهای حکیمانه طعم ملسی دارد. اول دوست‌داشتنی است و جادوئی، وقتی برایت جا می‌افتد و زیبایی نهفته‌اش را می‌بینی بی‌اختیار لبخند است که روی لبت می‌آید. یک صدا ته دلت فریاد می‌زند که ببین، میدانستم واقعیت دارد.  مرحله‌ی بعد اما تمرین است. تمرین درسی که فهمیدنش ساده بود ولی به این راحتی نمی‌شود از پسش برآمد. تمرین درسهایی که من سر کلاس آقای کیانی می‌گیرم؛ یا شاید فکر می‌کنم که میگیرم. شاید فقط خیلی محو یادم مانده باشد که آن حرفها سر موقعش خوب چسبید، اما الان حتی می‌توان تلخ صدایش کرد. تلخ چون این سهلِ ممتنع هیچ شباهتی به تو یا آنچه انجام میدهی ندارد. با وجود این، نشانه‌هایی هست که هر آدمِ نوعی (واقعاً از هر نوعی که باشد) یک جاها و یک زمان‌هایی خیلی بهتر از جاها و زمان‌های دیگر زندگی‌اش است. آدم همان آدم است، موقعیت‌هایش، امکاناتش، قدرتهایش، دوستهایش، همه و همه ثابتند. اما آن لحظه‌ها خودشان برجسته می‌شوند، بدون آنکه آدم داستان ما بفهمد. چرا این حرف را میزنم؟ چون چند وقتی است یاد گوشه شکسته‌ی دستگاه ماهور افتاده‌ام. بقول خیلی‌ها شکسته جزو شاهگوشه‌های این دستگاه (و بلکه کل ردیف مو

دلیلی دیگر برای نوشتن؛ شما چطور فکر می‌‌کنید؟

"جالب می‌نویسید،" این را آقای گ می‌گوید که چند ماهی است کلاس‌های هوشمندسازی را برایمان برگزار می‌کند. سریع‌تر از آنکه بخواهد بداند دلیل هرکارش چیست، می‌تواند تمام حالتهای ممکن را امتحان کند و جواب بگیرد. امروز اصلاً در فاز کارکردن نیست، برای همین دارد دفتر من را میخواند. دفتری که خودم به ندرت میخوانمش: "حالا می‌رویم سراغ این مشکل که چرا وقتی مثلاً دور 3 و Control value نزدیک 100 درصد است (یا خود 100 درصد) و آن را یکباره نزدیک Setpoint میکنیم یه نحوی که Control value به صفر برسد، خاموش نمی‌کند...من این را روی Heating تست کرده‌ام تابحال. روی Cooling مشکلی نداشت.." از هر زمان که یادم می‌آید، از کلاس اول راهنمایی تا کارشناسی ارشد، همیشه با یک لبخند گشاد و صداقت کامل هر وقت حرف جزوه شده توضیح داده‌ام که من جزوه برمیدارم ولی خودم نمیخوانمش. فقط برای آنکه موقع گوش دادن نوشته باشم، اینطوری بهتر میفهمم و تمرکزم هم بیشتر است. خیلی‌های دیگر هم همینطوریند. وقتی مینویسند بهتر درک می‌کنند. حالا نمیدانم بعدتر یادداشتها را میخوانند یا نه. کنجکاوم که بدانم. اما در کنار جزوه نو

سرچشمه

نه، این یک نقد جدی درباره رمان The fountainhead نوشته‌ی Ayn Rand (ترجمه به فارسی سرچشمه) نیست. نه، من این رمان را برای آنکه کارهایی که مجبورم انجام دهم را انجام ندهم نمیخوانم. نه، من برای گذراندن وقت اینجا نیامده‌ام که اینها را بنویسم. نه، من خوب نیستم. فکرها توی سرم سنگینی می‌کند، از گوشه و کنار. هرکدام حرفش را میزند، در خیال نوشته می‌شود و فرار می‌کند. انگار بگوید: "ببین! من هم فکر تو هستم و هم نیستم. اگر میتوانی من را بگیر، اگر جرأتش را داری از من دفاع کن، به من واقعیت بده، به من توجه کن، تمرکز کن، اگر می‌توانی من را تکرار کن، من متعلق به تو نیستم، اگر دوستم داشتی اینطوری نبودی، اینجا نمیرسیدی، روزها را پشت هم از دست نمیدادی، برای برداشتن قدم اول اینقدر شک نمیکردی، من میروم، اگر توانستی خودت پیدایم کن،" خودکشی همیشه یک فکر بیهوده، در حد چیزی است که هیچوقت مجذوبم نکرده‌است. خودکشی تسلیم شدن است به این ایده که تو هیچ‌چیز نیستی. تسلیم شدن بدتر از شک داشتن و بد زیستن است. در زندگی، هرچقدر هم خالی، همیشه امیدی هست، اما در مردگی هیچ. هفته‌ها پیش یک مطلب خواندم درباره عملک