پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۶

تولدت مبارک

از پیری شکایت نکن، از جدایی، از غم. کسی چه میداند؟ کجا دیده ای که چرخ گردون نقشی را به تو بسپارد که در توانت نیست؟ خاله پری عزیزم، خاله پری قدیمی، دیگر برایت نامه ننوشتم چون حرف‌هایم را حالا میشنوی، خودت مینویسی، صحبت میکنی، می آیی خانه مان عید دیدنی..از این بابت خیلی خوشحالم، خوشحالم که تا این اندازه حالت خوب است. راستش را بخواهی همه ما (و حتی خودت) گاهی افسوس میخوریم، که چرا این اتفاق برای تو افتاد. آنوقت میدانی؟ همه ی تلاشهای تو و پیشرفتهایت به نظر کوچک میاید. این اصلا خوب نیست. من همینطور که هستی دوستت دارم، نه اینکه نخواهم مثل قبلت باشی، نه. من تو را با همه توانایی هایت، تغییر خلق و خوهایت، بی پرده گویی هایت، و چانه زدن هایت دوست دارم. من میخواهم تو را بشناسم، تو که همان خاله پری هستی در ذهن خودت که همیشه بوده ای. میخواهم همان را بشناسم. مگر آدم چیز دیگری است غیر از این؟ دیگر میفهمم که چرا غصه ندارد که در عکسهای قدیمی آلبومها همه جوانتر بوده اند. غصه ندارد که از عزیزی دور باشی. حسرتت وقتی است که بفهمی زمان گذشته و تو هنوز غریبه ای با دلشان. اما اگر خودت ناراحت باشی، من چ

مناجات بهاری

نشسته‌ایم و آخرین جلسه‌ی سال را می‌شنویم. شاید من با خیالی پس از سالها راحت. فکری آزاد. ضربی ابوعطای حبیب را باید درمی‌آوردم که اصلاً هیچ شاید نزدیکش هم نشده باشد. آنقدر ظرافت دارد که همان جمله‌ی اولش هم چند جلسه‌ای درگیرم کند. من نفر یکی به آخرم. بعدش آن آقائی است که از سمنان می‌آید. بعضی جلسه‌ها ضرب می‌زند، بعضی دیگر هم آواز می‌خواند (امروز او هم ابوعطا). با وجود اشتباهش در کلام شعر اما آهنگش درست است. استاد تشویقش می‌کند که: "آفرین، فقط کمی جدا از هم و منقطع میخوانی، دوباره بخون.." تا درست می‌شود. ساز که دست استاد می‌افتد، به رسم همیشه آخر کلاس برایمان شروع می‌کند اول درآمد از ابوعطا و بعد از کمی تکنوازی تصنیف دل هوس سبزه و صحرا ندارد از عارف (میخواند و مینوازد). آخرش هم یک رنگ از درویش‌خان. می‌گوید خیلی‌ها معتقند موسیقی و ادبیاتمان محزون و غم‌انگیز است. اما واقعیت این است که ادبیات ما حالت راز و نیاز و مناجات دارد، و معشوق حقیقی هم که خداوند است: "..ما (یعنی عاشق) هستیم که نیازمند عشق ورزیدن باو هستیم و از دوری معشوق گلایه داریم. مثلاً همین‌جا عارف می‌گوید که دلش

دیدار

آنروز باید می‌رفتم، دلم اینطور دستور می‌داد و اگر واگذارش به جناب عقل کرده‌بودم، خودش را می‌زد به در تنبلی و آه و ناله که: "پنج روز دیگر دفاع داری، اسلایدهایت را هنوز تکمیل هم نکرده‌ای! چه برسد به تمرین حرفها. الان چه وقت کتابفروشی رفتن است؟ گیرم که کار خیری هم وسط باشد..گیرم که حمایت از نویسنده‌های جوان هم درکار باشد، دنیا پر آدم..'' و نشر ثالث پر بود از آدم، آنقدر که با ابروهای هشتی و کج شده وارد شدم. دلشوره گرفتم و مبهوت این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کردم تا بالاخره چشمم خورد به یک تابلوی مقوایی آویزان از سقف: "طرح اسفندگان کتاب.. طلوع بی‌نشان‌ها.." خودش است، خودش است، و می‌روم می‌ایستم یک گوشه‌ی میز کوچکی که رویش کتاب‌ها را تنگ هم چیده‌اند. روی جلد و عنوانشان پیداست. هنوز هم مثل بچگی انتخابم از روی طرح جلد و رنگش است. حالا که بزرگتر شده‌ام کتاب‌ها را برمی‌دارم و ورق می‌زنم. روی این یکی نوشته مجموعه‌ی داستان کوتاه ("بهتر!") نوشته‌ی مهدی ربی، عنوانش به شکل بامزه‌ای روی جلد نوشته شده، "آن گوشه‌ی دنج سمت چپ،'' انگار خواسته باشند همه‌ی عبارت و

بهم‌ ریخته

می‌خواهم برنامه‌ریزی کنم. کاری که خیلی خوب بلد نیستم. برنامه‌ریزی برای اینکه بهتر بتوانم زندگی را درک کنم و از توان و انرژی‌ام در جهت درستی استفاده کنم. الان که تا این مرحله از شناخت خودم و روحیه و طرز تفکرم رسیده‌ام، کافی است. حالا وقت کار است. شناختم را باید در حین کار و ضمن تجربه‌های جدید کامل‌تر کنم. بعنوان اولین قدم می‌خواهم کمی به موضوعاتی که ذهنم را مشغول کرده بپردازم. از چند روز پیش تا حالا این تصور برایم پیش آمده که خیلی از اینها با هم اشتراک دارند، و نیازی نیست روی تصویر بهم ریخته از خودم تمرکز کنم. بگذارید روشن‌تر صحبت کنم، من به چه چیزهایی فکر کردم؟ این لیستش: داستان‌نویسی و ادبیات (کوتاه، کودکان، طنز)، ردیف‌نوازی و تئوری موسیقی، پردازش داده و یادگیری ماشین، رواشناسی و تحقیق، گرافیک و خوشنویسی، تحقیق و انتشار مقاله به انگلیسی (به سبک نشنال جئوگرافیک)، کسب تجربه‌ی آموزش و ارتباط با کودکان کار از طریق داوطلب شدن در جمعیت امام علی، و بهبود روابط اجتماعی با هدف تشکیل خانواده. و البته برای هرکدام میزان آمادگی، سابقه، سطح اطلاعات، زمان شروع کردن پروژه، و جایگاهش را د

سیستم کمکی

یکی از اولین آشناهای اینترنتی من روی طیف آتیسم خانم سینتیا کیم بود، که وبلاگ Musings of an aspie را در مدتی که فهمید دارای سندرم اسپرگر است، نوشت. بعدها دو کتاب هم نوشت. با وجود سختی‌های بسیاری که سینتیا در گذراندن دوره تحصیلاتش و به اتمام رساندن آن داشت، از سن خیلی کم توانسته بود شرایطی را بوجود بیاورد که زندگی دلخواهش را بسازد. مثلاً اینکه کارش نوشتن، تحقیق، و ویراستاری است، و کارگاهش طبقه‌ی زیر خانه‌اش است. صبح‌ها دو جور صبحانه ممکن بیشتر ندارد، بعدش می‌رود در دفتر کارش. همسر سینتیا که روابط اجتماعی خیلی خوبی دارد به دخترشان در امور اجتماعی کمک می‌کند و سینتیا در زمینه‌های کسب اطلاعات و استفاده از تکنولوژی و غیره. اگر با هم به مهمانی بروند، معمولاً بیشتر بار گپ و گفت و معاشرت را همسرش برعهده می‌گیرد. شاید از نظر من بزرگترین معیارهای موفقیت او بعنوان یک زن اسپرگری و روی طیف، این باشد که اولاً خیلی خوب شرایط خود اشتغالی را برای خودش ایجاد کرده، و بعد اینکه از سن کم تشکیل خانواده داده‌است. در مجموع شناخت خوبی از خودش داشته و آن را توانسته اجرا کند. سینتیا به عقیده‌ی خودش با دقت این

عالم معنا چه آشنا بود..

درک هر گوشه‌ای از این زندگی یکجور شکرگزاری است. وقتی که آدم سرگرم کارش می‌شود و همه چیز دیگر را فراموش می‌کند، انگار دیگر در این دنیا نیست، جایی رفته که عالم معنا نام دارد. انگار با همه‌ی موجودات دنیا یکی شده، شده مثل درختی که برگهایش در باد تکان می‌خورد، مثل آبی که توی رودخانه مسیرش را می‌رود، مثل پرنده‌ای که روی شاخه برای خودش آواز می‌خواند. مثل کوهی که محکم ایستاده سرجایش، مثل مورچه‌ای که توی شکاف سنگ و زمین راه می‌رود، مثل کل طبیعت و موجوداتش. می‌شود همان مرغ تسبیح‌گوی سعدی و میرسد به معنا. 

فیلمی که دوستش میداشتم

راهم را از بین مسافرهای بی آر تی باز می‌کنم و می‌آیم توی ایستگاه. چه خوب که ساعت 6:15 عصر هنوز هوا روشن است. مسیر همیشگی‌ام را خرامان خرامان طی می‌کنم تا برسم به پله‌های برقی که حالا هردوتایشان درست کار می‌کنند. روبرویم همان پسرکی که دستمال کاغذی می‌فروشد نشسته، و من، مثل هرروز و فراری از فکر کردن درباره‌ی کارهایی که از دستم ممکن است برآید، فقط با احساس گناه و سرِ پایین‌انداخته از کنارش رد می‌شوم. گاهی وقت‌ها دوستش هم می‌آید، گاهی انگار با هم بازی می‌کنند، و گاهی هم کوله‌اش کنارش هست. صبح‌ها پیدایش نمی‌کنی، "خوب است شاید صبح‌ها می‌رود کلاسی مدرسه‌ای..'' و این فکر می‌شود دلداری من و کلید بخشایش شانه خالی‌کردنم از زیر بار یک مسئولیت. امروز با پله برقی که پایین می‌آیم، وقتی طاق نیم‌دایره‌ای سبزرنگ پل هوایی کم کم پرده از خیابان شهر برمی‌دارد، به لطف روشنی عصرگاهی، اتفاق تازه‌ای می‌افتد. آرام آرام انگار نظاره‌گر یک فیلم باشم، حرکت آدمها، درخت‌ها و ماشین‌ها، حرکت. همه چیز در یک حرکت آرام و منظم. آرامش، انگار این آخر فیلم باشد و الان وقتش است که نوشته‌ها بیایند با موسیقی تی