پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۶

وقت بگذار به پایش

در درونم ترسی شاید مضحک می‌آید و می‌پاید، با این مضمون که اگر اشتباه کرده باشم چطور، و اگر دوست‌داشتنی نمانم چطور، و اگر اشتباه کرده باشد چطور، و اگر کسی بهتر پیدایش شود چطور، و همینطور چطور و چطور و چطورها، تا جایی که ضمیری عاقل‌اندیش بیدار شود و به من یادآوری کند اثر گذر زمان، عادت کردن، دوستی، و محبت را. اثر تعلق و مالکیت را، آنطور که اگر کتابی داشته باشم با یادداشت‌های شخصی در حاشیه‌اش، هیچوقت با 4999 نسخه‌ی دیگری که همزمان  با هم چاپ و وارد بازار نشر شدند، برابر نیست. حالا اگر مثل یک کتاب نو میگذاشتمش توی کتابخانه، هیچوقت بخشی از وجود هم نمی‌شدیم، هیچ فرقی با دیگران برایم نداشت، برایش نداشتم.  این است که دلم آرام می‌گیرد و مطمئن میشوم باغچه‌ی خانه‌ی خودم بهترین زمین دنیاست اگر بخواهم همنشینی گل‌ها را کنم. حافظ بی‌شک از من بهتر این حرف را می‌داند:                     صبحدم مرغ چمن با گل نوخاســــته گفت    ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت                     گل بخـنـدید که از راســــت نرنجیم ولــی    هیچ عاشـــــق سخن سخت به معشـــوق نگفت                      گر

راز نهفته گفتن

یک چیزی بیخ گلوی ما را گرفته، هی میخواهم بنویسمش آخر هم نمی‌شود. دفتری که می‌برم کلاس آقای کیانی را باز می‌کنم، میبینم کلی حرف دارد که هنوز برای خودم و اینجا ننوشته‌ام. خب دیگر چه فایده‌ای دارد دفتر و قلم بردن و یادداشت برداشتن؟ دلم همان سالهایی را میخواهد که همه‌چیز را توی ذهنم نگه می‌داشتم و برگشتنی از کلاس با بچه‌ها بحث می‌کردم همان پنج دقیقه تا سر مفتح را، و دائم توی راه با خودم مرور می‌کردم که آن چیزدیگری که آقای کیانی گفت چه بود و سر چه حرفش به میان آمد؟! بعد همان شب یا نهایت فردایش تند تند می‌نوشتم که یادم نرود. حالا همه‌شان را نوشته‌ام، حسب وظیفه، برایم خوب هم جا افتاده، ولی چرا دستم پیش نمی‌رود و هم‌آغوش این صفحه‌‌کلید ما نمی‌شود و دلش نمی‌تپد، نمیدانم. کمی وفا، کمی وفا، وفا، وفا! این که بیخ گلوست شکایت نیست. اطلاع‌رسانی هم نباید باشد. مسئله از یک نقطه‌ی خیلی ساده و بدیهی شروع می‌شود که موسیقی هم مانند هر چیز دیگری کاربردهای متفاوتی دارد. در واقع همین یک کلمه‌ی "موسیقی،" به خودی خود خیلی کلی است، خیلی زیاد. شاید بهتر باشد در نظر بگیریم چند نوع سبک و فرهنگ متفاوت

گمشده

دیروز در مسیر رفتن به کلاس چیزی کم داشتم. دلم تنگ بود برای کسی، یا لحظه‌ای، یا صدایی، یا حسی، ولی نمی‌دانستم آن گمشده چیست. 

خداحافظی با یک نظریه*

من می‌توانم خیلی فرصت برای عوض شدن داشته باشم. کافی است شهر یا کشور دیگری بروم، دوست جدیدی پیدا کنم، یا بروم کلاس جدیدی ثبت نام کنم. از همان لحظه‌ای که عضو گروهی جدید می‌شوم این آزادی را هم دارم که تصویر دیگری از خودم در ذهن‌ها بسازم، اگر بخواهم. من می‌دانم که به خودم مطمئن نیستم. نمی‌خواهم خودم را نشان بدهم، نمیخواهم قاطی شوم. اصرار دارم یک دنیا تفاوت این میان است. میدانم که اینجا چیزی اشتباه است، علیرغم تفاوت.  هوس تازه  اگر بخواهم روزی تصویر ذهنی دیگران از خودم را عوض کنم، سعی میکنم همانی باشد که خودم از خودم می‌بینم. برایم سخت است گاهی که بتوانم خودم را ببینم حتی. قدیم‌ها تشخیص اینکه چه احساسی دارم و چه چیزهایی را بیشتر از بقیه دوست دارم، خیلی سخت‌تر بود. جالب اینکه خیلی از چیزهایی که درباره‌ی خودم می‌دانم از حضور در اجتماع و ارتباط با دیگران فهمیده‌ام. نه مقایسه سطحی و ظاهری، بلکه شناخت عکس‌العمل‌های جمعی و احساس خودم درباره‌ی درستی‌شان. آنوقت به عکس‌العمل‌های خودم فکر می‌کنم و گاهی نظریه می‌دهم که رفتار چطور باشد بهتر است. اینها می‌شوند پایه‌های فلسفه‌ی زندگی‌ام. ه