یک آشنا یک مسابقه از خاطرات شیطنت در دوران مدرسه گذاشته که من از اونجایی که بسیار مودب و غیرفعال بودم همیشه، اصلا کاندید خوبی برای رقابت نیستم. اما میشه مروری داشت و رگههای ضعیفی رو در پستوی ذهن پیدا کرد. اولینش کلاس دوم دبستان بود که سعی کردم معلمم رو با این سوال بنیادی در حساب شگفتزده کنم که چرا برای تنوع که شده یکبار از سمت چپ اعداد چند رقمی رو زیر هم جمع نزنیم؟ غافل از اینکه معلم ما شوخی سرش نمیشد و حتی با جدیت ما رو توجیه نکرد. در خاطرهای دیگر، همراه دوستم که مامانش معلم پایهی قبل مدرسه بود رفتیم سر کلاس مامانش نشستیم. خانم ناظم متوجه شد و بلافاصله پس از اون یک دست من در دست مامان و دیگری در دست خانم ناظم با دو پا روی چارچوب در، کشیده میشدم. از ایشون اصرار که زشته یعنی چی، و از اوشون انکار که بذار بچه بمونه. جالب اینکه با دوستم کاری نداشت و فقط من رو کشوند برد بیرون. در پایهی بعد سر نقاشی که از بس موضوع آزاد داده بودند سوژههام تمام شده بود، تصویر صفحهی اول کتاب رو کشیدم، و خدا شاهده که تمام سعیام رو کردم یک پرترهی حرفهای دربیاد و کاملا شبیه بشه، هیچ شوخی ه...
یک غروب سرد پاییزی در اتاق را برای تمرین ساز بسته بودم و آمادهی شروع، که یکدفعه چفت در مطابق عادت پیشین و بر اثر انقباض فصلیاش باز شد و مرا از جا پراند. چند بار امتحان کردم و هربار بدون توفیق؛ در کاملا بسته نمیماند. برای آنکه عقب نیفتم و درعین حال نگران بیرون رفتن صدا هم نشوم تا جایی که میشد آن را بستم و لبه دمپاییام را چپاندم زیر لت در، که مانع باز شدن بیشترش شود. فکر کردم که در این ده سال شاید بیشتر از دو سه بار جلوی بابا و مامان ساز نزدهام، حالا اگر یک ذره صدا هم برود و بگوششان برسد مسئله مهمی نیست. از این همه خجالت و حس فرار در خودم شرمگین بودم. تمرین که تمام شد باز هم به در الکیبسته نگاهم افتاد. چندبار صدای رد شدن پاها از پشت در را شنیده بودم، یعنی برایشان مهم بود؟ شاید مامان و بابا هم هنگام رد شدن از اینجا معذب بودهاند، و زود از پشت در دور میشدهاند. هرچه باشد من به آنها فهماندهام که هیچوقت نشان دادن خودم به دیگران کار راحتی برایم نبوده و نیست. یاد این دو بیت شعر سعدی میافتم که: زبان در دهان ای خردمند چیست؟ کلـیــد در گـنـج صـ...
کوهنورد نیستم اما هستند لحظههایی که فکر میکنم یا باید سقوط کرد یا ادامه داد. این تصویرسازی اولین بار با خواندن روایتی در مجلهی نشنال جئوگرافیک از یک کمپ صخرهنوردها و کوهنوردها بود که برایم شکل گرفت. همهی آن آدمها از روی علاقهی شخصی وقتشان را آنجا میگذراندند. جزئیاتش طبق معمول از یادم رفته و تا به حال چند بار دنبال مقالهاش گشتم و پیدا نکردم. اما فکر میکنم توی صعودشان یا یافتن راهشان ابزاری کم بود یا ناشناختههایی وجود داشت که این کار را مهیجتر و از طرفی ترسناکتر میکرد. این حرف یکی از آنها بود، یا باید بالا بروی و یا اگر مقاومت نکنی همانجا زندگی تمام شده. سقوط یا صعود، مرگ یا زندگی، برزخ، تعلیق، جایی در میانه، دنبال واژه میگشتم برای این نقاشی تا بالاخره پیدایش کردم: تاب. شاید پیدا کردنش توی تصویر سخت باشد، اما بهرحال سادگیاش را دوست دارم. کوه و صخره را با الهام از مسیر اطراف دریاچهی لیک لوئیز کشیدهام. یک صخره صاف و بلند و لایهلایهی رنگیرنگی که عدهای داشتند آنجا تمرین صخرهنوردی میکردند. وقتی دست به خَلق میبرید، چند اتفاق حالخوبکن میافتد،...
نظرات
ارسال یک نظر