پنج سال پیش، صبح یک روز ابری و غرق خواب، با آواز شفاف و بلورین* پرندهای پشت پنجره یکباره هوشیار شدم. سرم را بلند کردم و دیدم یک پرندهی خاکستری همان موقع پر زد و رفت. دمجنبانک ابلق یک پرندهی ظریف و مینیاتوری است با دم بلند و باریک که سریع تکانش میدهد. شبیه ربز ریز دویدن راه میرود. یک بار از پنجرهی آزمایشگاه آمده بود تو و کنار صندلی چرخدار روی زمین نشست. از زیر چشم فکر کردم کنارم چیزی تکان خورد. برگشتم و با دیدنش در آن فاصلهی نزدیک از جا پریدم. او هم پرید و رفت روی لبهی پنجره. آنقدر که اهلی و آرام بود دوباره میخواست بیاید تو، نگذاشتم. تا رفتم برایش چیزی بیاورم تا پذیرایی شود دیگر رفت که رفت. نشد که یک آواز کوچولو هم بخواند. کمکم هرجا دمجنبانک میدیدم دقیق میشدم. به ندرت در حال خواندن پیدایشان میکردم. یکبار بالاخره صدای یکیشان را شنیدم. آن شفاف بلورین، نه، این نبود. اگر دمجنبانک نبود پس چه بود؟ اسفندماه در محوطهی سبز و خرم دانشگاه علم و صنعت میچرخیدم تا خودم را از در بانک ملت برسانم به ساختمان چمران، دانشکدهی برق جدید. آمد، آمد، صدایش را شنیدم! باید روی همین...
یک آشنا یک مسابقه از خاطرات شیطنت در دوران مدرسه گذاشته که من از اونجایی که بسیار مودب و غیرفعال بودم همیشه، اصلا کاندید خوبی برای رقابت نیستم. اما میشه مروری داشت و رگههای ضعیفی رو در پستوی ذهن پیدا کرد. اولینش کلاس دوم دبستان بود که سعی کردم معلمم رو با این سوال بنیادی در حساب شگفتزده کنم که چرا برای تنوع که شده یکبار از سمت چپ اعداد چند رقمی رو زیر هم جمع نزنیم؟ غافل از اینکه معلم ما شوخی سرش نمیشد و حتی با جدیت ما رو توجیه نکرد. در خاطرهای دیگر، همراه دوستم که مامانش معلم پایهی قبل مدرسه بود رفتیم سر کلاس مامانش نشستیم. خانم ناظم متوجه شد و بلافاصله پس از اون یک دست من در دست مامان و دیگری در دست خانم ناظم با دو پا روی چارچوب در، کشیده میشدم. از ایشون اصرار که زشته یعنی چی، و از اوشون انکار که بذار بچه بمونه. جالب اینکه با دوستم کاری نداشت و فقط من رو کشوند برد بیرون. در پایهی بعد سر نقاشی که از بس موضوع آزاد داده بودند سوژههام تمام شده بود، تصویر صفحهی اول کتاب رو کشیدم، و خدا شاهده که تمام سعیام رو کردم یک پرترهی حرفهای دربیاد و کاملا شبیه بشه، هیچ شوخی ه...
یک غروب سرد پاییزی در اتاق را برای تمرین ساز بسته بودم و آمادهی شروع، که یکدفعه چفت در مطابق عادت پیشین و بر اثر انقباض فصلیاش باز شد و مرا از جا پراند. چند بار امتحان کردم و هربار بدون توفیق؛ در کاملا بسته نمیماند. برای آنکه عقب نیفتم و درعین حال نگران بیرون رفتن صدا هم نشوم تا جایی که میشد آن را بستم و لبه دمپاییام را چپاندم زیر لت در، که مانع باز شدن بیشترش شود. فکر کردم که در این ده سال شاید بیشتر از دو سه بار جلوی بابا و مامان ساز نزدهام، حالا اگر یک ذره صدا هم برود و بگوششان برسد مسئله مهمی نیست. از این همه خجالت و حس فرار در خودم شرمگین بودم. تمرین که تمام شد باز هم به در الکیبسته نگاهم افتاد. چندبار صدای رد شدن پاها از پشت در را شنیده بودم، یعنی برایشان مهم بود؟ شاید مامان و بابا هم هنگام رد شدن از اینجا معذب بودهاند، و زود از پشت در دور میشدهاند. هرچه باشد من به آنها فهماندهام که هیچوقت نشان دادن خودم به دیگران کار راحتی برایم نبوده و نیست. یاد این دو بیت شعر سعدی میافتم که: زبان در دهان ای خردمند چیست؟ کلـیــد در گـنـج صـ...
نظرات
ارسال یک نظر