پنج سال پیش، صبح یک روز ابری و غرق خواب، با آواز شفاف و بلورین* پرندهای پشت پنجره یکباره هوشیار شدم. سرم را بلند کردم و دیدم یک پرندهی خاکستری همان موقع پر زد و رفت. دمجنبانک ابلق یک پرندهی ظریف و مینیاتوری است با دم بلند و باریک که سریع تکانش میدهد. شبیه ربز ریز دویدن راه میرود. یک بار از پنجرهی آزمایشگاه آمده بود تو و کنار صندلی چرخدار روی زمین نشست. از زیر چشم فکر کردم کنارم چیزی تکان خورد. برگشتم و با دیدنش در آن فاصلهی نزدیک از جا پریدم. او هم پرید و رفت روی لبهی پنجره. آنقدر که اهلی و آرام بود دوباره میخواست بیاید تو، نگذاشتم. تا رفتم برایش چیزی بیاورم تا پذیرایی شود دیگر رفت که رفت. نشد که یک آواز کوچولو هم بخواند. کمکم هرجا دمجنبانک میدیدم دقیق میشدم. به ندرت در حال خواندن پیدایشان میکردم. یکبار بالاخره صدای یکیشان را شنیدم. آن شفاف بلورین، نه، این نبود. اگر دمجنبانک نبود پس چه بود؟ اسفندماه در محوطهی سبز و خرم دانشگاه علم و صنعت میچرخیدم تا خودم را از در بانک ملت برسانم به ساختمان چمران، دانشکدهی برق جدید. آمد، آمد، صدایش را شنیدم! باید روی همین
این بخش سوم و نتیجهگیری من از خواندن مقالهی محسن نامجو با عنوان "همخوانی ردیف موسیقی سنتی و استبداد سیاسی در ایران" است. بخشهای اول و دوم را اینجا و اینجا ببینید. همه مطالب کنار هم مقداری طولانی شده و شاید در آینده بشود کمی خلاصه و مفیدترش کرد. حالا فعلا همینطوری یکنواخت در حال نوشتنیم :) راستش را بخواهید، نوشتن دربارهی یک موضوع نوعی فکر کردن و تحلیل دوباره (و چندبارهی) آن است. با نوشتن است که آدم تازه میفهمد چه میداند، و کجاها گیر میکند. بهرحال، هرچه بیشتر نقد نامجو و تجربهی خودم از ارتباط با آقای کیانی و یادگیری ردیف را کنار هم قرار دادم، بیشتر فهمیدم که متعلق به دو دنیای جدا از هم هستند. میخواهم توضیح بدهم چرا، و همزمان خودم هم بیشتر دربارهاش فکر کنم. روشن است که من نمیتوانم درباره فضای دانشکدهی موسیقی هنرهای زیبا صاحب نظر باشم. اما خیلی کوتاه برمیگردم به گلهمندی نامجو. مقاله ایشان در واقع توضیح میدهد که ردیف موسیقی دستگاهی برای یک دانشجوی هنر مشابه دیکتاتوری مطلق یا استبداد سیاسی در جامعه است. استبدادی که بواسطهی آن برای کوچکترین خواستههای آد
یک غروب سرد پاییزی در اتاق را برای تمرین ساز بسته بودم و آمادهی شروع، که یکدفعه چفت در مطابق عادت پیشین و بر اثر انقباض فصلیاش باز شد و مرا از جا پراند. چند بار امتحان کردم و هربار بدون توفیق؛ در کاملا بسته نمیماند. برای آنکه عقب نیفتم و درعین حال نگران بیرون رفتن صدا هم نشوم تا جایی که میشد آن را بستم و لبه دمپاییام را چپاندم زیر لت در، که مانع باز شدن بیشترش شود. فکر کردم که در این ده سال شاید بیشتر از دو سه بار جلوی بابا و مامان ساز نزدهام، حالا اگر یک ذره صدا هم برود و بگوششان برسد مسئله مهمی نیست. از این همه خجالت و حس فرار در خودم شرمگین بودم. تمرین که تمام شد باز هم به در الکیبسته نگاهم افتاد. چندبار صدای رد شدن پاها از پشت در را شنیده بودم، یعنی برایشان مهم بود؟ شاید مامان و بابا هم هنگام رد شدن از اینجا معذب بودهاند، و زود از پشت در دور میشدهاند. هرچه باشد من به آنها فهماندهام که هیچوقت نشان دادن خودم به دیگران کار راحتی برایم نبوده و نیست. یاد این دو بیت شعر سعدی میافتم که: زبان در دهان ای خردمند چیست؟ کلـیــد در گـنـج صــاحــب هــنــر چو در
نظرات
ارسال یک نظر