بگذار و بگذر
گاهی وقتها اگر خیالاتی باشی و زمین و زمان را بهم ربط بدهی شاید دنبال آن بگردی که فلان اتفاق بد بخاطر کدام یک از کارهای ناپسندت رخ داده، ترس برت دارد که حالا چکار کنی؟ چطور حسن نیتت را به خدا و دنیا نشان بدهی؟ و سادهترین نتیجه لاجرم ترک عادت ناپسند است.
غافل از اینکه اگر تو به این عادت بد معتاد نبودی که دیگر عادت نبود، یک بار، دوبار، و هربار با احساس گناهی افزودهتر از قبل. اینجا که میرسم به تو میگویم بیارزش هستی و قدر زیبایی را نمیشناسی، نمیدانی میشد چه احساس بهتری را تجربه کنی اما به جایش تصمیم گرفتهای به این عادت فرومایه و خالی از معنا دست بیاویزی، درحالیکه میدانی حالت را بهتر نمیکند. تو شاید ارزش بیش از این را نداشتی. در پس این گفت و شنود ما افسرده میشویم. چه کسی هست که اینطور با خاک یکسان شود و ناراحت و دلزده نشود؟
به من بگو بفهمم، اگر من بواسطه این حال و روز لیاقت جای بهتر و زندگی سالمتر را نداشته باشم و دائم ترس مرا عقب و عقبتر بکشاند تا جایی که سقوطم حتمی باشد، چطور انتظار داری دیگر معتاد نباشم؟ مگر من تعریف دیگری هم داشتهام؟ مگر پنجره دیگری را نشانم دادهای؟ پنجرهای که بتوان با آدمهای آن سمتش خویشتنپنداری کرد، فکر کرد آنها نزدیکند و واقعی، کافی است دستت را دراز کنی تا دستت را بگیرند.
روانشناسها اسمش را بگذارند خودانتقادگری و گاهی مکالمه ذهنی، و من اسمش را بگذارم شناخت از خود (مگر نه اینکه هرکس خودش را شناخت خدا را شناخته؟)، فلسفه زندگی، بینش و درک، تفکر، جزء جداییناپذیر من، چراها چراها و چراها..هرچه که هست جای ترس را بازتر کرده و حالا باید برود.
***
روزی از روزهایی که در کلاس استاد کیانی نشسته بودم همان بحث آشنای دموکراسی در انتخاب سبک و احترام به نظر دیگران مطرح شد. اینکه اگرچه موسیقیها متفاوتند اما همیشه باید درنظر داشت چیزی که ما نمیپسندیم ممکن است مورد علاقه دیگری باشد، پس مطلق خوب یا بد وجود ندارد. در همین ارتباط بود که استاد داشت از علاقه خود به ردیف و خوبیها و آثار مثبتش بر زندگی میگفت که شنیدم: "البته ما ادعا نداریم که از کسی بهتر هستیم،.. ولی کمتر هم نیستیم.. " و ادامه داد: "چون فروتنی هم (به معنی تواضع) مثل غرور است، فرقی ندارد آدم نه باید خودش را بالاتر ببیند نه پایینتر.. " و من ماندم چطور میشود که فروتنی هم نوعی غرور باشد (و مثل همیشه سؤالم را نگه داشتم برای دلم)، ولی آنقدر که استاد آزاد و محکم این حرف را زد مثل یک قانون ناشناخته در سرم حفظش کردم.
چند وقتی تحت اثر این حرف فکر میکردم آدمی که همیشه حواسش به خودش است (مثلاً کاری که میکند درست است یا نه، عواقبش چیست، چرا آن را دارد انجام میدهد و ...) واقعاً مغرور است، هرچند که این توجه به خود از روی ترس باشد و هرچند که ناخودآگاه باشد. برای هرکاری باید از خود گذشت.
***
یکی از آن دفعاتی که با دکتر آقائینیا سر تواناییهای من بحث میکردیم و طبق معمول روی دنده نمیتوانم سوار بودم گفت: "اشکالت اینه که حاضر نیستی حد توانایی خودت را کشف کنی!.."
***
پوستانداختن حس خوبی است، خداحافظی با خود قبلی و زندگی در یک وجود دست نخورده. تولدی دوباره شاید. آزادی هرگز با انسان بهتری بودن بدست نمیاید، آزادی وقتی است که بتوانی در هنگامه روز و شبهایی که میآیند و میروند، گاهی خودت را فراموش کنی. بدون حد و مرز. آنوقت چه ایدههایی خواهی داشت؟ چه کارهایی دوست داری که انجام بدهی؟ کدام جای دنیا را دوست داری؟ چه چیزهایی برایت جدید هستند؟ هنوز میخواهی درچرخه اعتیادآوری که برای خودت ساختهای سیر کنی؟ فکر نمیکنم.
نظرات
ارسال یک نظر