نازکآرای تن
شنیدن حرفهای حکیمانه طعم ملسی دارد. اول دوستداشتنی است و جادوئی، وقتی برایت جا میافتد و زیبایی نهفتهاش را میبینی بیاختیار لبخند است که روی لبت میآید. یک صدا ته دلت فریاد میزند که ببین، میدانستم واقعیت دارد. مرحلهی بعد اما تمرین است. تمرین درسی که فهمیدنش ساده بود ولی به این راحتی نمیشود از پسش برآمد. تمرین درسهایی که من سر کلاس آقای کیانی میگیرم؛ یا شاید فکر میکنم که میگیرم. شاید فقط خیلی محو یادم مانده باشد که آن حرفها سر موقعش خوب چسبید، اما الان حتی میتوان تلخ صدایش کرد. تلخ چون این سهلِ ممتنع هیچ شباهتی به تو یا آنچه انجام میدهی ندارد. با وجود این، نشانههایی هست که هر آدمِ نوعی (واقعاً از هر نوعی که باشد) یک جاها و یک زمانهایی خیلی بهتر از جاها و زمانهای دیگر زندگیاش است. آدم همان آدم است، موقعیتهایش، امکاناتش، قدرتهایش، دوستهایش، همه و همه ثابتند. اما آن لحظهها خودشان برجسته میشوند، بدون آنکه آدم داستان ما بفهمد. چرا این حرف را میزنم؟ چون چند وقتی است یاد گوشه شکستهی دستگاه ماهور افتادهام. بقول خیلیها شکسته جزو شاهگوشههای این دستگاه (و بلکه کل ردیف مو