منطق عاشقانهی ترسوی دربند
منطق عاشقانهی ترسو
تا حالا چند بار خواستهام راهنمایی بگیرم، بهانه بتراشم و دلیلی که یک کلمه حرف دستم بدهد تا بشود صحبت کنیم. دوست داشتم بیشتر میشناختمش، اما اصلاً دستم پیش نمیرود. شاید ترس است، اما فکر کنم اگر واقعاً میخواستم یک کاریش میکردم، حداقل در عرض 5 سال و نیم باید یک بار شجاعت امتحانش را پیدا میکردم. همان چندبار صحبت تصادفی کلی خوشحالم کرد. اما بعدش چه؟ من هیچ برنامهای ندارم برای تقسیم با یک آقا، هرچقدر هم که مثل قاف منطقی و باهوش و محترم باشد و اشک من را هم دیدهباشد که از اتاق استاد درد دل کرده بیایم بیرون.
منطق عاشقانهی دربند
گفتند یک آقای قد بلند با پیرهن سفید آمده آزمایشگاه پی تو میگردد. بهشان با خنده گفتم من اینجا کسی را ندارم، لابد اشتباهی گرفته. بعد یک روز کاف آمد و فهمیدم دانشجوی دکتری ورودی بعد از من است. برای درسها و انتخاب واحد آمده بود سؤال کند. کلاً سؤال خیلی میپرسید، و اوایل من کفری بودم، فکر میکردم سؤالهایش بیش از حد شخصی است. کاف اما خیلی فکرش از من بازتر بود، و بعدتر من کلی ایراد از خودم در مقایسه با کاف پیدا کردم و کلی خجالت میکشیدم. پس از سه سالی کل کل و بحث، بالاخره تحسیناش میکردم! کاف یک سال از من کوچکتر است، اما به نظرم واقعاً عاقل است. از یک روز به بعد به نظرم آمد که چقدر حالا کنارش احساس راحتی میکنم، مثل یک دوست واقعی، که محکم و مطمئن سرجایش هست و میتوانی بروی مشورت بگیری، نظرش را بپرسی، و همهی نگرانی و اضطرابت یادت برود. بعدترها در جایی خواندم عشق پنج زبان دارد، و یکیاش همین احساس راحتی است. من عاشق کاف هستم، و میدانم چرا دوست دارم بیشتر کنارش باشم، شاید حتی تمام عمر.
منطق دربند
ب که آمد اما هیچ حسی همراه خودش نداشت غیر از تأیید دائمی. انگار من را از قبل از تولد میشناخته. اینطور نبود، و حتی ده سال قبل هم که همدوره بودیم در دانشگاه بیشتر از چند کلمهای بین ما رد و بدل نشد. باهوش بود و وارد به برنامهنویسی و شبیهسازیها و غیره، و توجه من کتابخوان را جلب کردهبود. حالا پس از ده سال خیلی ساده دعوتم کرده بود که گپ بزنیم، و خب من پایه هستم که گپ بزنیم! اما در طول پنج ماه سخت، دائم با سؤال کلیشهای: چرا با من هستی یا من را انتخاب کردی، (که همیشه فکر میکردم دخترهای لوس از دوست پسرشان میپرسند) خودم را مواجه میدیدم. البته نه با این غلظت، ولی واقعاً باید میفهمیدم که پایهی این رابطه چیست! حداقل من آنقدر راحت خودم را نشان نمیدهم، توی ماشین مثلاً ممکن است تا ده دقیقه هم حرفی نزنم! آنوقت یعنی چی که همه چیز را طرفت تأیید کند، انگار اصلاً لازم نیست تو را بشناسد، انگار همه چیز از اول معلوم بوده! نه، این جداً ترسناک و مبهم بود. وقتی دوباره از آقای کیانی شنیدم که عشق بدون معرفت هوس است، خیالم راحت شد. واقعاً چطور میشود بگویی عاشق کسی هستی وقتی هیچچیز از آن آدم نمیدانی، نخواستهای که خودش برایت بگوید چهشکلی است، یا حتی شک نکردهای که همانطور که تو فکر میکنی هست یا نه؟
عاشقانه
از پنجشنبه شرکت نرفتهام. باید یکشنبه میرفتم که ماندم کارهای پایاننامه را تمام کنم، نشد و کشید به دوشنبه. سه روز پر اضطراب و سنگین. نون را از هفتهی قبلترش هم ندیدهام. نون با من خیلی فرق دارد، اصلاً شبیه نیست، یا دستکم من اینطور فکر میکنم. اما میگذارد که من خودم باشم. وقتی میگویم توی پروژه عقب هستم میگوید آنقدرها هم عقب نیستی. حرفش باورم میشود. انگار دستم را بگیرد و کمک کند بایستم. ولی شاید همهاش هم از سر هوس نون باشد. اینطور است که من ترغیب میشوم خودم باشم، باشد که هوس از سرش بیفتد.
یک شاهکار ادبی:) انتخاب عنوان ها عالی :)))
پاسخحذف