سرریز
این از آن دست نوشتههاست که آنقدر در ذهنم چرخیده که دیگر نمیشود ننوشتش، بماند که در این روزها به ناچار روی یک احساس منفی سوارش میکنم. بهرحال میخواهم ببینم چه درمیاید!
این واقعیتش تلفیق چند جور احساس است. اولش اینطور شروع شد که من مثلاً داشتم راه میرفتم توی خیابان، و یکدفعه به نظرم میرسید که از زمان جاری پرت شدم بیرون! چه جوری؟ خب بجای انکه غرق راه رفتن یا اطرافم باشم اینطور بنظرم میآمد که الان من اینجا چه میکنم؟ این آدمها، این روزها، این حرفها، کل این دنیا، من کی هستم؟ چطور وقتی از پلهها میرم بالا تعادلم رو حفظ میکنم؟ چی میشه که میتونم حرف بزنم؟ و انگار همهی چیزهای معمول دنیا یکدفعه برایم غریبه میشد، یا اینکه نگاه میکردی و از خودت میپرسیدی من الان توی این خانه، با این آدمها..مادر، پدر، خواهر، انگار چند ثانیه همهچیز از تو جدا شده باشد، حتی معنی تو از تو!
آن روزها ناراحت بودم، هنوز هم کمابیش. ولی هربار حواسم پی خوبی یا زیبایی، یا ویژگی مثبتی در چیزی میرفت به زندگی برمیگشتم. آن وقتها میشود بگویی که شاد هستی، حتی اگر نخندی آرامش داری و در دل راضی هستی.
اینروزها، یعنی از دو سهسال پیش به این طرف، خیلی درگیر آدمهای اطراف میشوم. آنها را فقط برای یک ویژگی اسکن میکنم، کی دارد کارش را با همهی هوش و حواسش انجام میدهد؟ فکر میکنم در این زمینه آخر قیافهشناس هستم، مثلاً حتی اگر این یک آدمی باشد که به حال خودش و در فکر فقط ایستاده، مغزم میگوید: "ببین، چه آرامشی، غرق در زندگی. چند وقت است که غرق نشدهای؟ دائم مرا مشغول هیچ و پوچ میکنی که چه؟ یعنی واقعاً نمیشود تو هم بچسبی به یک چیز؟ فقط یک چیز و دیگر ولش نکنی؟ آخر چرا؟!'' من جوابی برایش ندارم. آخر این حس فقط حسرت است، بخاطر یک زندگی خارج از زندگی. یک وجود متلاشی و بهمریخته.
خیلی باید عجیب باشد که اینجور وقتها مغزت بفهمد که به چیزهایی فکر میکند که مربوط به او است، نه اطراف، نه یک فعالیت، به فکرها. همانهایی که تو را غریبه میکند با دنیا.
یکبار توی کتابخانه در همین فضا نشسته بودم، و به زحمت درحال تمرکز روی کارها. کنارم یک دانشجوی شاید سال اولی آمد نشست. یک کتاب باز کرد و مشغول بود تا اینکه برگشت از من سؤالی بپرسد:
- این سؤال را برام حل میکنین؟
- (با تعجب) جان؟
- این سؤال رو میگم.. جوابش رو میدونین؟ (و یک سؤال زبان چندگزینهای را نشانم داد)
- (ژست مهربان و آدم بزرگتر را بخودم گرفتم) خب، بذار ببینم..درستون راجع به چی بوده؟ من فکر کنم این..نه، نه، باید این باشه، حسم اینه، بذار ببینم، آره همینه چون باید استمراری استفاده میکرد.
- مرسی
و بعد چند دقیقه بعد جزوه ریاضیاش رو باز کرد و مشغول شد،
- ببخشید شما این اثبات رو میفهمین؟
- ببینم...خب، تا حدی، هرجاش رو اشتباه میگم درستم کن.. (و برایش شکل میکشم و توضیح میدم)
- فهمیدم مرسی :)
و دوست کوچکم همینطور سؤالهایش را از من کرد و آخرش پرسید،
- ببخشید شما رشتهتون چیه؟
- برق مخابرات..
- حدس میزدم!
- (من به زور) رشته شما چیه؟
- من ترم اول نساجی هستم،
- خیلی موفق باشین :) (و خداحافظی کرد و رفت)
و در عرض کمتر از یکساعت از آن فضای بیرون زندگی خارج شدم، دوست کوچکم آمد و من را از تنهایی با خودم نجات داد، حالم را خوش کرد. شاید چون فهمیدم که از همین فضای خورهی روح میشود شروع کرد، میتوانی شریک فضای خالص و سرشار از شور زندگی ناخودآگاه یک وجود دیگر شوی. این است فایدهی دوستی و پیوند شاید.
از حال بد به حال خوب :)
پاسخحذفاز حال بد به حال خوب :)
پاسخحذف