وفا کنیم و ملامت کشیم
استاد با خنده میگوید امروز هم که سالگرد آزادی خرمشهر است، و ما هم غافلانه میخندیم. من بیشتربه این دلیل که فکر کردم آزادی خرمشهر هیچ شباهتی با مناسبتهایی مثل بزرگداشت سعدی، خیام، عطار، و حافظ ندارد که بشود در کلاس برایش تصنیف خواند یا چند بیت شعری یا حکایتی. با اشارهی کوچکی از ما متوجه میشود یکی از بچهها هنوز کارش را نشان نداده است، صحبت قطع میشود و به درسش گوش میدهیم که بیداد کت و نیداوود است در همایون. استاد یک اشکال ظریفش را میگیرد و توضیح میدهد دیکتهی اول را خودت باید دربیاوری که همان نغمههاست. دیکتهی بعدی را من به تو میگویم که مضرابگذاری و فن کار است. دیکتههای بعدی شدت نواخت و زمانبندی و کششاند، که اینها را هم باید خودت با ذوقت دربیاوری، من فقط میتوانم مثل راهنما بگویم این حالت اینطور که میزنی خوب شد یا نه. این مثل تحصیلات تکمیلی است، و من هم کاملا نقش استاد راهنمایت را دارم. وقتی دربارهی مضراب صحیح و نغمهها حرف میزنیم سطح متوسطه است، و وقتی آهنگ را حفظ میشوی و سعی میکنی با گوش دادن آن را بدست بیاوری، سطح مقدماتی است.
با همان کوک همایون برایمان چند درآمد و گوشه را مینوازد و آخرش میرسیم به رنگ زیبای فرح. میگوید این دستگاه همایون تقدیم به همهی آنهایی که در دفاع از وطن جنگیدند و جانشان را فدا کردند. که همان روز که خرمشهر آزاد شده استاد در راه برگشت به خانه از کلاسش در کانون چاووش بوده، و همهی خیابانها از شادی مردم راهبندان. میگفت شیرینیفروشی بزرگ سر خیابانشان خالی خالی شده بود، و این حس شادمانی اگرچه مستقیما به او مربوط نمیشد اما غیرمستقیم او را هم بسیار شاد کرده بود. اینکه وطن اگر بدن باشد، وقتی دشمنی بخشی از آن را اشغال میکند انگار مثلا دستت درد گرفته. آزاد شدنش همه وجودت را خوب میکند. و اینکه چقدر خوب است که اینطور روایتها با همین زیبایی و حس حماسیشان بازگو شود. یک داستان زیبا باشد در همین حد که بخشی از وطن اشغال بود و با فداکاریهای مردم آزاد شد. مردمی که جانشان را روی این کار گذاشتند. که دیگر فکر نکنیم انگیزهای پشت این بود یا نبود، چطور تحریک شد، یا اتفاق افتاد. چه کسی نقش اصلی را داشت؟ از روی چه بود یا نبود. میگوید میتوانیم با دید خوب زیبایی بیافرینیم، در حالیکه توجه به این زشتیها معنی هر چیزی را خراب میکند. در هر موقعیتی میتوان خوب دید و خوب برداشت کرد، و زیبایی آفرید. پررنگش کرد، رواجش داد. آنوقت همهچیز زیباتر است. همه زیباتریم.
برای همین است که حافظ میگوید منم که شهرهی شهرم به عشق ورزیدن، منم که دیده نیالودهام به بد دیدن. از دید آدمی مثل حافظ بد دیدن (یا فکر کردن، یا شنیدن) یک نوع آلودگی است. حتی اگر کسی برود و به حافظ بگوید دیگر زمان این حرفها گذشته و اینقدر خوشبین نباش، کار کار انگلیسیهاست، یا اینها همه با برنامهی قبلی بوده، یا فلان و بهمان، باز میگوید وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم، که در طریقت ما کافری است رنجیدن.
بچههای این کلاس دوشنبهها را خیلی کم میشناسم. یک شراره خانم هست که چند سال پیش سخت حالش بد بود و الان خدا را شکر سلامت است. امروز سه دسته گل زیبا آورده که با استاد با هم در دو گلدان چیدند و قبل از کلاس روی میزها جا دادند. یک نسرین خانم هم هست که آشنای همیشگی من است، و با اینکه فقط اینجا میبینمش جایش در دلم کنار دوستان صمیمی صمیمیام است. باقی بچهها جوانترند و نمیشناسمشان، ولی بعد از کلاس همه انرژیهای خوشبینیشان را حوالهام میکنند، با حرفهایشان و نظرهایشان. باعث میشود من هم کمی در عمل راهکار حافظ را تمرین کنم، روزنههای خوب دیدنم را باز کنم و خداحافظی را با لبخند و تشویق متقابل از کار آنها همراه کنم.
امروز نمیتوانم به این فکر نکنم که چقدر خوشبینی و خوب دیدن در جامعهمان کمرنگ شده. دوست داشتم کسی با شهرت حافظ بود و نمیگذاشت اینقدر راحت به فرهنگها، اقوام، و ادیانی که امروز از نظر تعداد در اقلیتند توهین شود یا اینقدر بر متفاوت بودنشان تاکید شود. اینها همهشان با هم ایرانند، و روزی مثل خرمشهر آزاد میشوند، با فداکاری و قهرمانی یک عده مردم عادی که ما باشیم در زمان خودمان.
نظرات
ارسال یک نظر