صوفیدل
قسمت شد و من کتاب چهل قانون عشق اثر الیف شافاک خانم نویسنده ترک را خواندم. برای من حس خوبی داشت و از نظر تکنیک روایت هم عالی بود. از خیلی از جملات و بحثهایش میشد به سادگی نگذشت، و بیشتر فکر کرد و بیشتر ماند، ولی باز هم من مطابق عادت بچگی، نتوانستم سریع تمامش نکنم. هر فکر دوبارهای بهتر است موکول شود به دور بعدی خواندن کتاب!
1
دیشب، یعنی دوشب بعد از تمام شدنش با تهماندهای از حال و هوای کتاب تنها بودم. ساعت یک نیمهشب بالاخره داشت خوابم میبرد، و همزمان پس زمینهی ذهن من به تقلید از یک دیالوگ بین شمس و مولانا* این فکر بود که همین فردا/پس فردا است که من از پوستهی فعلیام خارج شوم و بالاخره زندگی کنم. این طور فکری از من در حین خواندن کتاب برنمیآید، و شک ندارم کار ضمیر ناخودآگاه است.چند فکر آشفته دیگر هم در جریان بود که الان یادم نیست. خواب عمیقی نشد و کمی بعد در عالم مکاشفه بسته شد و چرخی زدم و این بار خیلی عادی به خواب رفتم.
در اینکه شمس قهرمان کتاب و قویترین شخصیت آن است، هیچ بحثی نیست. اما تمام شخصیتهای دیگر هم به نوعی با شمس پیوند میخورند، و زندگیشان و قهرمانبازی یا ضدقهرمانبازی شان روایت میشود. نکتهی غافلگیرکننده برای من آن بود که در این داستان من خیلی بیشتر از آنکه با شمس بتوانم همذاتپنداری کنم، خودم را شریک در حال و هوای مولانا میدیدم. مولانایی که اول خالی از عشق بود، و بعد عاشق شمس شد، و بعد دلتنگ شمس و آخر از همه شاعر. در شمس خیلی ویژگیهایی است که انسان بخواهد داشته باشد، سبک زندگی آزادانه و بیقیدش، درکش از طبیعت و هستی، شجاعتش، ولی انگار همهی اینها را بهجای اینکه برای خودم بخواهم، برای معشوقم بخواهم. دوستشان دارم، و دوست دارم که به آنها عشق بورزم، بدون آنکه حسادتی داشته باشم که چرا شمس نیستم. مولانا هم جدا از شمس نبود، برای هیچکدام همدم بهتری جز دیگری وجود نداشت.
2
دیشب حوالی ساعت یازده خیلی احساس خستگی و کسالت داشتم. رفتم پشت پنجره اتاق خالهپری، اینجا از شهریور پارسال که آن اتفاق افتاد، شده گوشهی اختصاصی و مخفی من. میروم پشت پرده نیمهاش و چشمانداز اتوبان همت و ساختمانهای شهرک غرب را نگاه میکنم. این همان چشماندازی است که خالهپری اوایل که خانه را خریده بودند، نشانمان میداد. انصافا در شب هم با آنهمه چراغ ریز و درشت از برجهای برافراشته و ماشینهای در حال حرکت، خیلی قشنگ بود.
پارسال آنجا ایستاده بودم و بیرون را نگاه میکردم، انگار خدا پخش شده باشد توی آن منظره درندشت و پهناور دم غروب، که هوا هنوز روشنی دارد، و دعا میکردم و زیرلب برای خودم غمانگیز ابوعطا زمزمه میکردم.
دیشب در همان گوشهی اختصاصی و در تاریکی انتهای شبش، همهجا پر شده بود از چراغهای طلایی و آبی درخشان کمرنگ، کوچک و بزرگ. انگار جمعیتی بزرگ بود که هرکس با یک شمع در دست آمده بود (و پیش میامد). انگار آمده بودند بدرقه، یا جشن گرفته باشند برایم. انگار نگاهم میکردند و میگفتند همه چیز را ول کن، شجاع باش، خدا بد نمیآورد. آنها میگفتند که در آستانهی تغییرم. حرکت ماشینها ولی شعرشان را مختل کرد. برایم اول شبیه هیچ چیز نبود، فقط یک اتوبان بود. بعد از چند دقیقه خلوت آن هم یک رودخانه شد و نماد جریان جاری زندگی.
تازه یادم میآید که نه به آسمان نگاه کردم، نه ابرش، و نه ستارهاش.
* شمس میداند که مولانا پوسته عالم و فقیه بودنش را بالاخره میشکند، و زیر آن پوسته شاعری است که تمام مردم دنیا تحسینش میکنند. مولانا در آن زمان از اینکه شمس فکر میکند او میتواند شعر بگوید متعجب است. مولانا آنموقع حتی به فکرش هم نمیرسیده روزی شاعر شود.
نظرات
ارسال یک نظر