از کجا ببینمت؟
دو پست پیشنویس دارم اینجا، که مدت زیادی است دارند خاک میخورند. یکی اسمش بوده "من، من، من" و اینطور شروع میشود: "میگویم اگر قرار باشد همیشه باشی و نگذاری هیچجای دیگر را ببینم، میخواهمت چکار؟" آن یکی اسمش هست: "ز هر چه رنگ تعلق پذیر آزاد است،" و شروع شده با "باید اعترافی بکنم.." تمام هم نشده.
اولی راجع به منیّت و خودمشغولیام بود، حالا چه برآمده از خودکمبینی باشد یا خودنگرانی، یا خودسازی مفرط، یا هرچیز خود خودی دیگر. نوشته نشد ولی در کل این چند ماهه دائم در موقعیتهای مختلف از گوشه ذهن و جانم سربیرون آورد، لازمه نوشتن از یک عدد "من پررنگ" ای که خودش را ولو کرده همهجا، نمیگذارد از زندگی سردربیاورم. واقعا اگر قرار باشد همیشه باشی و نگذاری هیچجای دیگری را ببینم، میخواهمت چکار؟ ای نفس غمگینِ کوچکِ بیحواس؟
دومی را اصلا یادم نیست چه میخواستم بنویسم. اما یکی از احساساتی که آن هم چندین بار سر از جانم بیرون کشید در این چند ماهه دربند بودن است، و بیشتر هم دربند عقیده و آراء و چیزهایی که درست و ارزشمند برایم به نظر میرسد. چندین بار سر پافشاری و چیزی که فکر میکردم حق اولیهام است که بدستش بیاورم، یا نکتهام را ثابت کنم، یا واقعا نشان بدهم چه برایم مهم بوده و چرا، عزیزانم را رنجاندم. و آنوقت مسئلهام بزرگتر شد که کوچکتر نشد. بیزار شدم، از خودم پرسیدم چرا آنقدر باید بحثی یا حرفی مهم باشد که من بخاطرش این کار را کنم؟ اصلا ارزشش را داشت؟ و شما را نمیدانم، اما این جایی است که براحتی میگذرم از سر درک شدنم یا حق به جانب بودنم، و اصولا "عقیدهات را نگهدار برای خودت،" یا "شکایتت را بگذار برای وقتی دیگر،" و "کلا، به این انسان نازنین بیچاره چه مربوط تو چه احساسات ناگشودهای داشتی در درونت؟!"
اینجاست که دلم میخواهد اگر هم کمبودی هست، با خوشحالی قبولش کنم. دربند نگیرد مرا، تعلق ایجاد نکند برایم، نشود یک داستان ادامهدار و پخش کند خودش را در همه لحظههایی که زندهام. پیش از این فکر میکردم آزادگی فقط در این است که بتوانی چیزی که داری ببخشی و نخواهی. یا اصلا هیچ چیز را برای خودت نخواهی. ولی میبینم چیزهایی هست، مثلا همین دلمشغولیها، که آنقدر با خودت کلنجار میروی و نقد میکنی و مقایسه و فلان و بهمان، که باعث میشود بخواهی این را آن را، اینطور بودن را، آنطور بودن را. نه خواستن در لحظه و کردن، خواستنهایی رویایی، بیریشه، حسرتآور، قلبسوراخکن، جانفرسا، چه بگویم.
اگر فرض کنیم حجابی بین درون و بیرون تمام انسانها وجود دارد، من ضخامتش را وابسته به کیفیت ابراز احساسات میدانم. هرچه بیشتر و بهتر انسان احساسش را درک کند و آن را بتواند برای دیگران ابراز کند، این حجاب هم کمتر. من نه براحتی خودم را درک میکنم و نه (در نتیجه) براحتی ابرازش میکنم.
در این مورد شخصی اگر بخواهم نظر بدهم، چنین حجابی باعث میشود که دغدغهی "من" برایم بیشتر شود. بالاخره هرکسی در زندگیاش به جاهایی میرسد که بفهمد چیزی کم است یا بخواهد تغییر کند، ولی حجاب، بار درونی را زیاد میکند. این را اضافه کنیم به نقد و خودمشغولی، و آنوقت یک دنیایی در درون شکل میگیرد که هیچکس نه دیده و نه شناخته. حالا بیا و تلاش کن برای نشان دادن خودت، که از قضا این هم مشکلی است. نتیجه اینکه آنقدر تشنه میشوی برای نشان دادن بعضی چیزها یا ایجاد کردنشان در دنیای بیرون (این هم تصمیم خجستهای است که درون و بیرون را آشتی بدهی)، که زیاده از حد جدی میشوند، تا جایی که ناخواسته و براحتی کسانی را که دوست داری به این خاطر میرنجانی.
این بود که ابتدا فکر کردم "ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است،" باید تعبیر دیگری از همان "من، من، من" باشد. حالا به نظر میآید اینها همه با هم یک چرخه معیوبند که هریک آب به آسیابِ آن دیگری میریزد.
***
دیشب قبل از اینکه به آن خواب عمیق فرو بروم ایدهای پیدا کردم برای نوشتن در اینجا و صلح با خودم و زندگی. میگفتم: "ای زندگی! از اینجا که یک غریبهی همیشه تنها هستم اگر ببینمت، نشاطی نداری، چطور باید عاشقت شد؟ از آنجایی که یک عاشق بیخیالم اگر ببینمت، میترسم واقعی نباشی، تمام شوی و من بمانم همانطور تنها و ساکن، از آنجا که یک مسافر صبورم اگر ببینمت، خوبی، فقط نمیدانم در کدام سفرم؟ تو خودت بگو، از کجا ببینمت؟"
جوابم را از صادقانهترین تپشهای دل باید بگیرم.
***
مدتها قبل، از استادم آقای کیانی کتابی خریدم به نام ستارهی عشق، که درآنجا هفت مقام عشق، از نظر(یا طلب) تا فنا را در قالب داستانی گنجانده بود. توی داستان استادی داشت برای بچههای کلاسش همین مقامها را توضیح میداد، هرجلسه یکی. آخر هر جلسه از آنها میخواست به شیوهی عملی آن مقام را تمرین کنند. روشی برای این تمرین عملی در هیچجای کتاب نبود. مثلا چطور باید تمرین آزادگی کرد؟ نفهمیدم. از استاد پرسیدم، جوابی داد که شبیه جواب سوال من نبود: "این چیزها مثل راز است که هرکسی باید خودش کشف کند، هیچ کس به دیگری یاد نمیدهد. مثلا یک روز از کنار درختی رد میشوی دستت را میگذاری روی تنهاش و گوش میدهی که چه میگوید."
اگر این چرخه را از جایی متوقف کنم، موفق شدهام. تمرینهای عملی را فقط با زندگی کردن و تجربه میشود انجام داد. فکر را بگذارم کنار. تمرین کنم آزاد باشم.
نظرات
ارسال یک نظر