نابهنگام
شنبه صبح، ساعت به وقت کلگری بیست دقیقه به نه، زودتر از آنکه انتظار داشتم بیدار و از جا بلند شدم. هنوز ساعت را ندیده بودم که دلم برای کلاس سنتور و آقای کیانی تنگ شد. میخواستم همه سنگینی دلم را ببرم سر کلاس و حال و هوایم عوض شود با حرفها و صدای ساز استاد و بچهها و تنهایی تا مترو پیاده بروم و همینطور مثل همیشه سرم پایین باشد کف خیابان را ببینم و بعد برسم به کوچه و لاکپشت وار قدم بزنم تا برسم به خانه.
بعد یکدفعه متوجه شدم ساعت و روز دقیقا وقت همین کار است. برای مدتها در چنین ساعاتی (یعنی هفت و ربع شنبه شب ایران) از کلاس تازه به خانه برگشته بودم.
ولی غصه چه فایده؟ الان روی فیسبوک ویدئوی عباس کیارستمی را دیدم که شعر نیما میخواند: "یاد بعضی نفرات جرأتم میبخشد، روشنم میدارد،" و آدم اگر آدم است شجاعانه زندگی میکند و بیناله و آزاد.
مونا :-( این رو خوندم و قبلی اش و ساعت ده دقیقه به دوازده، در حالی که بیخوابی زده به سرم و توی یه انتظار شبانه ام که لیلی کی برای شیر بیدار میشه...
پاسخحذفیه هو دلم تنگ شد، آنقدر تنگ که اشکام گوله گوله ریخت پایین :-(
مراقب خودت باشی رفیق جانم، دلتنگت شدم، دلتنگ شنبه ها، حرف هامون، استاد، سنتور...
سلام پریسا جانم، خسته نباشی مامان گل :* لیلی! خاله بیدار شو پریسا کارشو انجام بده بخوابه :))
حذفنگران من نباش پریسا جانم، من هم هی دلتنگ کلاس و استاد و تو و اون روزها میشوم. ولی دلتنگی همیشه حال گرفتگی نیست. مثلا یک روز رفتیم فیلمی درباره زندگی عباس کیارستمی دیدیم اینجا (هفتاد و شش دقیقه و پانزده ثانیه)، که درست همون لذتی که من از آقای کیانی و منشاش میبردم را آنجا هم بردم. یک شب هم در خندوانه (که لوس بازیهایی هم داره البته :|) مهمونش آقای حکایتی بود، من باز یاد آقای کیانی افتادم و هم لذت بردم هم دلتنگ شدم. البته اعتراف میکنم که اون دوره قدر فرصتی که داشتم رو ندونستم و استفاده زیادی نکردم ولی ظاهرا وارد دوره جدیدی شدم که باید سعی کنم خودم هم حرکتی انجام بدهم و تنها یک نظارهگر خوبیها و ذوق عالی دیگران نباشم.
گریه نکنی، مگر اینکه حالت رو بهتر کنه :**
اینجا و خارج از خانهی ما، هیچ دلی* صافتر از پریسا جانم نیست که برایش بخواهم حرف بزنم.
*. غیر از یک نفر که این دو ماهه کلی پستهای وبلاگ ما شفاهی برایش منتشر شد :)