کوهنورد نیستم اما هستند لحظههایی که فکر میکنم یا باید سقوط کرد یا ادامه داد. این تصویرسازی اولین بار با خواندن روایتی در مجلهی نشنال جئوگرافیک از یک کمپ صخرهنوردها و کوهنوردها بود که برایم شکل گرفت. همهی آن آدمها از روی علاقهی شخصی وقتشان را آنجا میگذراندند. جزئیاتش طبق معمول از یادم رفته و تا به حال چند بار دنبال مقالهاش گشتم و پیدا نکردم. اما فکر میکنم توی صعودشان یا یافتن راهشان ابزاری کم بود یا ناشناختههایی وجود داشت که این کار را مهیجتر و از طرفی ترسناکتر میکرد. این حرف یکی از آنها بود، یا باید بالا بروی و یا اگر مقاومت نکنی همانجا زندگی تمام شده. سقوط یا صعود، مرگ یا زندگی، برزخ، تعلیق، جایی در میانه، دنبال واژه میگشتم برای این نقاشی تا بالاخره پیدایش کردم: تاب. شاید پیدا کردنش توی تصویر سخت باشد، اما بهرحال سادگیاش را دوست دارم. کوه و صخره را با الهام از مسیر اطراف دریاچهی لیک لوئیز کشیدهام. یک صخره صاف و بلند و لایهلایهی رنگیرنگی که عدهای داشتند آنجا تمرین صخرهنوردی میکردند. وقتی دست به خَلق میبرید، چند اتفاق حالخوبکن میافتد، حتی اگر در حا