مشکلات ورود به حلقه دوستی و واکنش انزوا
یک غروب بهاری شاید سه سال پیش که هوا هنوز اینقدر خشک نبود که خبری از رگبار نباشد، از دانشگاه برمیگشتم که باران گرفت. سیلآسا میبارید و تمام چالههای خیابان را آب گرفته بود. در هوای تاریک رو به شب، تقاطع ولیعصر/طالقانی دست کمی از یک دریاچه گلآلود کوچک نداشت. من کنار خیابان منتظر تاکسی بودم. میدانستم با این حجم باران ترافیک چند برابر روز عادی میشود و خبری از اتوبوس سپاه نیست. فکر کردم "اگر زود نجنبم حتی ممکن است به اتوبوسهای رسالت هم نرسم." همانطور خیس آب ایستاده بودم که یک ماشین شخصی برایم نگه داشت. یک خانم و آقای جوان بودند. دروغ است اگر بگویم که از ابتدا متوجه نیت خیرشان نشدم. قصد آنها این بود که به عابرهایی که گرفتار باران و ترافیک شدهاند کمک کنند. خوشحال شدم، در ماشین را باز کردم، سرم آمد تو با لبخندی بر لب، ولی در عرض نیم ثانیه منصرف شدم و در را بستم. پسر با تعجب نگاه میکرد، و دختر با مهربانی تعارف میکرد که بنشینم تا مرا تا مترو برسانند. من نگاهم را پایین انداخته بودم، سرم را به علامت منفی تکان دادم و ازماشین فاصله گرفتم. آنها پس از چند ثانیه مکث، رفتند. آن ف