مشکلات ورود به حلقه دوستی و واکنش انزوا
یک غروب بهاری شاید سه سال پیش که هوا هنوز اینقدر خشک نبود که خبری از رگبار نباشد، از دانشگاه برمیگشتم که باران گرفت. سیلآسا میبارید و تمام چالههای خیابان را آب گرفته بود. در هوای تاریک رو به شب، تقاطع ولیعصر/طالقانی دست کمی از یک دریاچه گلآلود کوچک نداشت. من کنار خیابان منتظر تاکسی بودم. میدانستم با این حجم باران ترافیک چند برابر روز عادی میشود و خبری از اتوبوس سپاه نیست. فکر کردم "اگر زود نجنبم حتی ممکن است به اتوبوسهای رسالت هم نرسم." همانطور خیس آب ایستاده بودم که یک ماشین شخصی برایم نگه داشت. یک خانم و آقای جوان بودند. دروغ است اگر بگویم که از ابتدا متوجه نیت خیرشان نشدم. قصد آنها این بود که به عابرهایی که گرفتار باران و ترافیک شدهاند کمک کنند. خوشحال شدم، در ماشین را باز کردم، سرم آمد تو با لبخندی بر لب، ولی در عرض نیم ثانیه منصرف شدم و در را بستم. پسر با تعجب نگاه میکرد، و دختر با مهربانی تعارف میکرد که بنشینم تا مرا تا مترو برسانند. من نگاهم را پایین انداخته بودم، سرم را به علامت منفی تکان دادم و ازماشین فاصله گرفتم. آنها پس از چند ثانیه مکث، رفتند.
آن فضا خیلی خصوصی بود. بیشتر از آنکه من بتوانم درک کنم. بیشتر از آنکه جرات داشته باشم وارد حریمش شوم.
معمولا تشخیص دوری و نزدیکی فاصله با آدمها برای من خیلی مشکل است. خیلی وقتها برایم مهم نیست که حرفهایم را به یک غریبه بزنم. خیلی وقتهای دیگر از آشناها فراریام. بیشتر وقتها اجازه ورود به جمعهای آشنای بیش از یک نفر را به خودم نمیدهم چون اعتقاد دارم که باعث شکسته شدن حریم افراد گروه میشود. از این نگاه من همیشه بیرون حلقه هستم و این نجوشیدن فقط به خاطر این تفکر ساختگی است: من مزاحم ارتباط گروهی آنها میشوم اگر خیلی نزدیکشان شوم. به همین دلیل ساده من انزوا را برای خودم خریدهام، براحتی حل نمیشوم در جمع، باور کردهام که فرق دارم با بیشتر آدمها، و شاید به این استنباط دامن زده باشم که سرد و غیرصمیمی هستم. فقط به این دلیل که درکی از چگونگی نگاه داشتن فاصله و حریم شخصی بین خودم و سایرین ندارم، و احتمالا بیشتر موارد محافظهکارانه عمل میکنم و بهرحال با جمع قاطی نمیشوم. بعنوان مثال، فرض کنیم من خانم یا آقای توی ماشین را جایی تنها میدیدم. آنوقت شاید خیلی راحت سر صحبت را باز کرده بودم، درمورد یک موضوع مورد علاقهام اظهار نظر کرده بودم، و اگر او از خودش و مشکلاتش گفته بود راهنماییاش کرده بودم. اما همین آدم اگر جایی با دوست دیگرش ایستاده بود، امکان نداشت سناریوی قبل تکرار شود. انگار این آشنا و ناآشنا بودن آدمها نیست که جسارت و جرأت قاطی شدن را به من میدهد، بلکه موقعیتی است که من در رابطه با آنها دارم. انگار بخواهم مطمئن شوم که این آدم در این لحظه سرتاپایش برای من حاضر است! انگار وقتی یک نفر میشود 2، 3، یا 5 نفر من دیگر جایی بینشان برای خودم نمیبینم. مثل اینکه همه شان با هم رفته باشند توی یک اتاق و در را هم قفل کرده باشند!!
این رفتار را کمی میشود در کودکان روی طیف آتیسم دید. وقتی مطمئن میشوند که کودک دیگر همه وقتش را با آنها میگذراند همکاری گروهیشان بیشتر و اخلاقشان ملایمتر میشود. در حالیکه تعامل در یک گروه بزرگتر خیلی برایشان چالشبرانگیزتر است. برای من که یک دختر هستم واکنش تهاجمی نیست، بلکه انزوا است، شاید فقط به خاطر یک برداشت غلط از رفتارهای اجتماعی در گروه همسالان.
نظرات
ارسال یک نظر