حسِ هستی
خیلی از چیزها هست که پیش خودم باقی میماند. همیشه همینطور بوده، من اصلا دلیلی نداشتم برای آنکه چیزی که در ذهنم هست را بخواهم برای کسی دیگر بازگو کنم. حتی اگر نقاشیای باشد که کشیدهام (و دیگر در ذهنم نیست و روی کاغذ است). مثلا ممکن است بدم هم نیاید آن را به خواهرم یا دوستم نشان بدهم. اما اگر مجبور شوم در موردش صحبت کنم، که بگویم چه معنی دارد، خیلی کار سختی است. بخاطر همین ترجیح میدهم ماموریت کشیدنش که تمام شد یواشکی بگذارمش داخل کشو، و هر از چندگاهی فقط خودم نگاهش کنم.
سختی اینکار برای من که یک دختر هستم چیزی است شبیه به خجالتی بودن، و به دنبال آن پا پس کشیدن از تکرار این رفتار، یا ترس از مواجهه با کسانی که به نحوی از سر خیرخواهی و محبت و یا از سر کنجکاوی بیمورد قادرند وارد این حریم شخصی شوند. نتیجه معمولا کنارهگیری فرد از حلقه اجتماع و درونی شدن هرچه بیشتر رفتارهاست، تا جایی که دیگر دلیل ابتدایی و غریزی ارتباط برقرار کردن فراموش شده و یا ناخودآگاه توسط شخص فیلتر میشود.
شاید به این خاطر باشد که درک جایگاه ارتباط با محیط و دنیای خارج اینقدر در زندگی برایم مشکل بوده است. دشواری دوم اینجا است که بدون توجیه دلیل این موضوع من هیچ واکنش مثبت و آگاهانهای در قبالش انجام نمیدهم. دشواری سوم اینکه گاهی اوقات ممکن است از پیدا کردن منطق و دلیل قانعکننده طفره بروم (مثلا بخاطر اهمالکاری) یا خیلی ساده این فرآیند طولانی شود. به هر ترتیب طی این سالها فهمیدهام که انسانها برای کنترل استرس*، پرهیز از اعتیاد **، و شاد زیستن*** نیازمند روابط سالم و پایدار با دیگران هستند. ببینید، حالا من فهمیدهام که اشتباه است اگر به تنهایی ادامه دهم، و اگر نتوانم از درونم با محیط ارتباط معنادار پیدا کنم.
شاید یک سیکل موثر در بهبود کیفیت زندگی آدمهایی که بگونهای روی طیف آتیسم قرار میگیرند اینطور باشد:
1- درک تفاوت شخصی آنها با دیگران، و به دنبال آن (عکسالعمل مثبت) پذیرش خود و دیگران به صورت موجودیتهایی با زندگیهای مستقل.
2- فهمیدن دلیل و یا تجربه مثبت از ارتباط با دیگران، مورد تشویق قرار گرفتن، درک نقش ارتباط با محیط برای پیشرفتهای اجتماعی در کار، اداره خانواده، و ...
3- انتخاب پرورش ابعاد بیشتری از زندگی اجتماعی به جای دنیای درونی.
به عبارتی خود فرد تصمیم میگیرد آگاهانه ارتباطش را با محیط بیشتر کند. به نظر من مهمترین مسئله در رسیدن به این مرحله تجربههای مثبت و آرامی است که خانواده، دوستان، و به طور تصادفی شرایط در اختیار انسان قرار میدهد (مثل یک معلم تاثیرگذار، دوستانی که حمایت میکنند، افراد مشابه که این مراحل را قبلا گذراندهاند، کتاب یا فیلم یا وبسایتهای جالب و ...).
من فکر میکنم برایم مرحله درک تمام شده و حالا در فاز کند ایجاد تغییر هستم. اینجا آمدم تا بگویم من 3 سال است پیش مشاور میروم (هرچند دفعاتش زیاد نیست)، ولی همیشه این مسئله را از خانواده و آشنایان پنهان میکردم. دیروز که با مادرم صحبت میکردم و از سر نگرانی پیشنهاد داد که باید با یک مشاور صحبت کنم دلم را به دریا زدم و خیلی محتاطانه نیمی از جریان را به او گفتم: "راستی من شماره یک مشاور را از دکتر مفید گرفتهام." خوشحالم که باعث شدم نگرانیاش تا حدودی کم شود. اما متوجه شدم در جریان بودن او برای من هم حس خوبی دارد، حس اینکه قسمتی از زندگیام که قبلا نامرئی بود حالا دیده شده است. یک حس زیبای هستی.
نظرات
ارسال یک نظر