آدمِ تو پُر
بارها شده از خودم بپرسم چرا بعضی گوشهها را که میزنم مضرابهایم بهتر است و بعضی دیگر شلتر؟ جوابش آخر آخر همه فکرها این میشود که خب آنها برایم آشناتر و دلنشینترند، و بهتر درکشان کردهام.
آشنایی و دلنشینی خودم را قانع نمیکند، خیلی از گوشهها، رنگها، پیش درآمدها و چهارمضرابها از ذوق دیوانهام میکند اما حتی باور آنکه بتوانم روزی بنوازمشان برایم سخت است، چه برسد به اینکه محکم و استوار اجرایشان کنم. اما درک بهتر، تا حدودی درست است. همیشه وقتی چیزی را بهتر میفهمم اعتمادم به آن بیشتر میشود.
هنوز برای دو گوشهی فرضی که هردو را به یک اندازه فهمیده باشم، یک ترس یا شکی هست که نمیگذارد یکی را با آن جرأتی تمرین کنم که سعی دارم دیگری را. و رنگ نستاری یکی از همینهاست.
رنگ نستاری سه سالی بود که مظهر تمام زیباییهای دستنیافتنی و جادویی محسوب میشد. تا اینکه من از سه ماه پیش درسم رسید به اینجا. و با کلی هیجان و شادی و ترس، گوشهایم را برای درآوردن این رنگ جانانه تیز کردم! و رنگ من کجا و رنگ نستاری کجا، و هی گوش کردم، و هی جسته و گریخته تمرین. و شاید پنج شش باری به فاصله دو هفته یکبار برای استاد زدم، و علیرغم بهتر شدن، باز هم بخش اوجش از ریتم میافتد و استاد میگوید همانجایش را برو گوش کن. من گوشم دیگر حساسیتش را از دست داده، سیدی تصویری استاد را میگذارم و تماشا میکنم روایتش را از رنگ نستاری. دوباره و سهباره. گاهی یادم میرود آنجایی که اشکال داشتم دقیق شوم.
یک چیزهایی در این ذهن تو در تو انگار برایم تابلوی ورود افراد متفرقه ممنوع رویش خورده باشد. من نمیدانم اگر آنجاها مال من نیست پس چه کسی اجازه دارد برود؟ مثلاً یکیاش اتاقِ زدن ضربیها است، کناریاش اتاقِ زدن مضرابهای پیوسته آنطوری که استاد جادوگری میکند، آن یکی یاد گرفتن تئوری و فواصل موسیقی، آن دیگری یاد گرفتن ریاضیات و بهینهسازی، آن یکی هنوز رسیدن به سر و وضع لباس، و یاد گرفتن تعادل کار و تفریح در زندگی است، و هستند و هستند.
پارسال دراولینبارهایی که وارد دانشکده برق کوئینز شدم ساختمان خیلی نفوذناپذیر به نظر میآمد. همهجا درهای ضد آتشسوزی، رمزدار، و زماندار که بعدها فهمیدم بعضیهایشان از ساعت پنج عصر به بعد قفل میشوند. با راهروهای مخفی و درهای پشتی متعدد که سه دانشکده مهندسی برق و کامپیوتر، علوم کامپیوتر، و مهندسی شیمی را به هم ارتباط میداد. هر طبقه الگوی خودش را داشت. بار اول که سعی داشتم دری در طبقهی سوم را باز کنم اهرم آهنی پشتش را فشار دادم. اهرم تو رفت، ولی در سنگین از جا تکان نخورد. یکبار دیگر امتحان کردم و با دیدن ناکامی، آرام و سربزیر از همان راهی که آمده بودم برگشتم. خندهدار اینکه میدیدم بعضیها از در رد میشوند اما فکر میکردم سنسور یا تگ رمزداری دارند. در اصلا دیجیتال نبود، شاید پس قلق خاصی داشت. بهرحال، من کمروتر و غیراجتماعیتر از آن بودم که از یک آدم دیگر اطلاعات بگیرم. اگر گوگل آنجا بود، شاید میگشتمش ولی سؤال از یک آدم دیگر؟ اصلاً! :|
بهرحال وقتی با یکی از دوستان جدید چند روز بعدتر از همان در رد شدیم، فهمیدم که هیچ جادویی در کار نیست و در همان موقع هم باز بوده. در خلوت محقر خودم و به تنهایی فقط اینبار با علم به اینکه "در باز میشود،" بختم را آزمودم. بله، در باز میشود، نه با جادو، نه با فشار محکمتر، و نه با قلق خاصی. با یک چیزی که یک حفرهی تو خالی شک در مغزم را پر کرده بود: ایمان.
بهرحال حکایت درِ دانشکدهی برق امروز سر تمرین رنگ نستاری تکرار شد، و درحالیکه تسلیم شده بودم همین که هست را فردا هم بزنم، و میدانستم ورژن فردایم با یک ماه پیشم تفاوت چندانی ندارد. فکر کردم تفاوت رنگ من با رنگ نستاری فقط همین تکه است که استاد مضرابهایش را پیوسته میزند، و بخودم اطمینان دادم که هیچ چیزی خارج از این نیست. دستم گرم بود و دلم خواست که سعی کنم چسباندن مضرابها به هم را کشف کنم. مغزم مقاومت میکرد، دست هماهنگ نمیشد. تمرکز کردن روی شروعش سخت بود. کنترلش نمیشد کرد. بعد شد یک تکرار آشنا، تلوتلوخوران و بعد دیگر فهمیدم کجایش میلنگد. دوباره از اول زدم. همانجا توقف کردم و تکرارش کردم. با خوشحالی فهمیدم که از شر آن وقفهی نامتناسب و قوی مضراب چپم راحت شدهام. من و رنگ نستاری دیگر با هم بی غل و غش حرف میزدیم. من تعارفها را با او کنار گذاشته بودم. به نظر خودم مضرابهابم خیلی قرص و محکمتر بودند. دیگر با شک کنارش قدم نمیزدم. میدانستم یک حفرهی شک دیگر هم در ذهنم پر شدهاست. یک تابلوی ورود ممنوع کم شدهاست. آمدم اینجا همین را بگویم؛ که خیلی کیف داشت که یکدفعه ببینی میتوانی از مرز خودت عبور کنی.
امیدوارم آنقدر این حفرهها پر بشوند تا من بشوم یک آدم تو پر. خیلی فرق دارد کاری را با شک انجام بدهی یا با اطمینان. شاید چیزی که مرا از دنیا و آدمهایش دور نگه داشته شک باشد.
به آنِ جاویدان رنگ نستاری رسیدی، چه لحظه ی باشکوهی، چقدر پر شدی از شادی :):*
پاسخحذف:***
حذف