طرح بهداشت روانی (1)
این پست قرار است مقدمهای باشد برای من که یک طرح بهداشت روانی (که اینجا کمی معرفی شد) بتوانم برای زندگیام بنویسم. از آنجا که جوانمردانه نبود قبل از وفای به این عهد مطلب دیگری بنویسم (و چه دلیلی دیگر داشتم که اینجا سر خودم را بند کنم، اگر کمک گرفتن و تغییر روحیه در کار نباشد؟) بعنوان مقدمه یا آمادگی یا هرچیز دیگری فعلا قبولش میکنم.
هدف اصلی به نظر خودم این است که من بتوانم در برابر یک سری احساسهای منفی که روی روح و روانم چنبره زدهاند، ایستادگی کنم و این مقاومت لحظهای نباشد. مؤمنوار و با اعتماد به نفس در من بماند و بگذارد راه زندگی سالمی را پیش بگیرم. آنطور که 10 سال دیگر وقتی سرم را برمیگردانم به عقب نگاه کنم، از خودم راضی باشم. نمونهی این حسهای منفی:
کسالت، افسردگی، ناامیدی، بد/کم خواستن، عدم احساس تعلق به دنیا، انزوا، بیانگیزگی، و شاید کمبود احترام شخصی
خیلی وحشتناکه نه؟ واقعاً دستم درد نکنه با این موجودات هنوز نفس میکشم :)) یکی از اولین دفعاتی که پیش مشاور رفتم خیلی جدی گفت: "اصلاً شما نباید اینقدر دورت خلوت بمونه که وقت پیدا کنی به این چیزها فکر کنی!" واقعاً تمام اینها نتیجهی فکرهای منفی است. فکر منفی، حس منفی، کار منفی. هرکجای این چرخه شکسته شود میشود از تجمع بارهای منفی جلوگیری کرد :) و من فکر میکنم انجام کار مثبت از دوتای دیگر راحتتر است. شاید کمی بعدتر من از خانم مشاور با ناله پرسیده باشم: "ببخشید به نظر شما من افسردهام؟" انگار شنیدن و تأیید خبرِ افسرده بودن واقعاً بدتر از افسرده بودن باشد! و او گفته بود: "نه، آدمی که افسرده است از خونه نمیاد بیرون، موهاش رو شونه نمیکنه، غذا نمیخوره، ولی شما افسرده نیستی، فقط خیلی غمگینی!" آنوقت من هم متقاعد شدم که افسرده نیستم. امروز قبول دارم که افسردگی با من همراه بوده، همان موقعش هم، با وجودیکه غذا میخوردم و حمام میکردم و از خانه هم بیرون میرفتم، و اینقدر به فکر بودم که با پای خودم بروم پیش مشاور. در کنار همه اینها خصوصیت ماندگار روزگاران من این بوده که از دنیا بریده بودم، بودم ولی انگار نبودم. پیشرفت برای من معنیای نمیداد، آینده برایم تصویری گنگ بود، تفریح بیهوده بود. به قول مامان شاید اینها یعنی خیلی تکبعدی بودن. ولی درون من شاید در تمنای تمام این ابعاد بود، و این یعنی قوه درکشان را داشت ولی هیچ جایگاهی برایشان قائل نبود. الان هم چیزی جز این نیست، فقط حالا خیلی نزدیک به خودم میبینمش، حالا خیلی خوب میشناسمش.
برای مقابله با این چرخهی منفی من تابحال از این فعالیتها استفاده کردهام:
- نوشتن (یا شخصی یا ایمیل به دوستان نزدیک)، و یا کارهایی مثل نقاشی و سنتور که کمک میکند زمان بهتر بگذرد.
- راه رفتن و پیادهرویهای طولانی و بیهدف. توی راه میشود آدم با خودش فکر کند و اثر خوبی دارد.
- اخیراً دلم میخواهد بروم پیش آدمهایی که به من نزدیکند، مثل بابا و مامان. همین نزدیک بودن فیزیکی آرامم میکند. قبلاً اینطور نبودم. شاید این اتفاق خوبی است :)
- رفتن پیش مشاور. باید اعتراف کنم خیلی انرژی و حواسم را مشغول میکند و طول جلسه انگار وظیفه من ثابت کردن حقایق به مشاور است! ولی حتی اگر حرفهایش کاملاً هم نشان از شناخت او نداشته باشد، باز هم برای زمانهای درماندگی که آدم هیچ راهی به فکرش نمیرسد نعمت بزرگی است.
مشکل این است که این فعالیتها اول بسیار تصادفی و بدون مقدمه شکل میگیرند، که مثلاً ممکن است من یک یا چند روز کامل در همین فاز منفی قرار بگیرم تا بالاخره ایدهای پیدا کنم که حالم را بهتر کند. داشتن یک طرح مدون که موارد معینی را پیشنهاد بدهد و همیشه جلوی چشم باشد، خیلی بهتر است. دوم اینکه اینها خیلی محدودند و تجربهای در دنیای شخصی محسوب میشوند. این به خودی خود خیلی خوب است، ولی من دنبال روشهایی هستم که کمی متفاوت باشد از دوره قبلیام، و کمک کند روابطم را با آدمها و موقعیتهای بیرونی بهتر کنم. این تفاوت هم در روح و کیفیت فعالیتها باید بوجود بیاید و هم در گستردگی آنها. برای مثال:
- میتوانم آشپزی کنم.
- میتوانم خریدهای شخصی بیشتری را به تنهایی انجام دهم (مثلاً خرید لباس برای موقعیتهای مختلف)
- میتوانم بیشتر به ظاهرم توجه کنم، اینکه واقعاً چطور ترجیح میدهم باشم، اگر راحتی اولویت اول نباشد.
- اینکه بعنوان یک دختر/زن چه تجربههایی میتوانم کسب کنم؟ مثل کارهای خانه، مدیریت مالی، توجه به روابط اجتماعی
- ورزش کردن و ایستادن و نشستن صاف و صحیح :)
- تغذیه سالم که میوه و سبزی خیلی بیشتری در رژیم روزانهام بگنجاند.
حالا اینها چه ربطی به افسردگی و احساسات منفی دارد؟ برای من هرکدام از این موارد به تنهایی دشوار است. مثلاً من کاملاً آگاهم که قوز نشستن بد است، یا میوه کم میخورم، اما این فکر فقط 5 ثانیه در ذهنم میآید و بعد بیتفاوت از کنارش میگذرم. کار منفی، فکر منفی، احساس منفی! حالا اگر من یکی از این کارها را انجام بدهم، به خودم نشان دادهام که آن حس منفی یا فکر منفی خیالی بیش نیست. از طرف دیگر، بعضیهایشان مثل آشپزی را من اگر تنها بودم شاید انجام میدادم، ولی وقتی با دیگران هستم برایم سخت است. تصور اینکه کسی ببیند روش کار کردن من را، اذیتم میکند. خجالت هم نیست، فقط عصبی میشوم :( پس ممکن است هر فعالیتی یک نوع چالش خاص خودش را برایم داشته باشد، در عین اینکه ساده است و آدم عادی شاید اصلاً در مورد اینها فکر هم نکند (حتی اگر مثل من نتواند اجرایش کند هم، باز فکرش را اینقدر مشغول نمیکند. راحت از رویش میگذرد، با خنده یا گذراندن وقت با دوستان وغیره).
مثل روز باید روشن باشد که خیلی فعالیتهای مثبتی هست که من، به حکم بیتجربگی، از آنها بیاطلاعم. این موارد که آوردم فقط آنهایی است که همیشه متوجه بودم رعایت نمیکردمشان. پس همیشه راه تحقیق و تجربه باز باید باشد، تا بشود از ابزارها و امکانات بیشتری برای رشد استفاده کرد :) این قابل توجه خودم است که از دنیا کنار کشیدهام. دختر اسپیِ عزیزم خودش را مجبور میکند که به دنیا اعتماد کند، یکی از اعضایش باشد، و توقع نداشته باشد همهچیزش را درک کند. بگذارد که موج دنیا هیجان زندگیاش را با شگفتیهای نادیده و ناشنیده بیشتر کند.
و این گزاره را حتماً باید ابتدای این طرح بهداشت روانی بنویسم: آنچه اصلاً نمیخواهم موقع مردن یادم باشد این است که من آنقدر درگیر خودم و سختیهای ذهنیام بودهام که نفهمیدم آدمهایی که دوستم داشتند را چقدر آزرده کردم. من روی این طیف اختلالات آتیسم، با اطلاع کامل از شرایط قبلی، خودم را همینطور پذیرفتهام و از آن راضی. اما به حکم درک جدید و دنیای روشنتر وظیفه دارم این آرامش را با دنیای انسانهای اطرافم تقسیم کنم. خدایا! به من این توانایی را بده که محبت را بفهمم و آن را در حق این انسانهای دوستداشتنی بجا آورم :)
نظرات
ارسال یک نظر