هستی
یک غروب سرد پاییزی در اتاق را برای تمرین ساز بسته بودم و آمادهی شروع، که یکدفعه چفت در مطابق عادت پیشین و بر اثر انقباض فصلیاش باز شد و مرا از جا پراند. چند بار امتحان کردم و هربار بدون توفیق؛ در کاملا بسته نمیماند. برای آنکه عقب نیفتم و درعین حال نگران بیرون رفتن صدا هم نشوم تا جایی که میشد آن را بستم و لبه دمپاییام را چپاندم زیر لت در، که مانع باز شدن بیشترش شود. فکر کردم که در این ده سال شاید بیشتر از دو سه بار جلوی بابا و مامان ساز نزدهام، حالا اگر یک ذره صدا هم برود و بگوششان برسد مسئله مهمی نیست. از این همه خجالت و حس فرار در خودم شرمگین بودم.
تمرین که تمام شد باز هم به در الکیبسته نگاهم افتاد. چندبار صدای رد شدن پاها از پشت در را شنیده بودم، یعنی برایشان مهم بود؟ شاید مامان و بابا هم هنگام رد شدن از اینجا معذب بودهاند، و زود از پشت در دور میشدهاند. هرچه باشد من به آنها فهماندهام که هیچوقت نشان دادن خودم به دیگران کار راحتی برایم نبوده و نیست. یاد این دو بیت شعر سعدی میافتم که:
زبان در دهان ای خردمند چیست؟ کلـیــد در گـنـج صــاحــب هــنــر
چو در بســـته ماند چه دانـد کسـی که جوهرفروش است یا پیله ور؟
فکر میکنم که این صدای اندک که به بیرون رفته، چه گوش کسی را خراشیده، یا بر دل کسی نشسته است بهرحال نشانی از زندهگی است. فکر میکنم پس فایدهی بودن من امروز در این غروب پاییزی چه بود، اگر قرار است هیچ نشانی از آن به بیرون درز نکند؟ همیشه به تجربهی خودم از کار قانع بودهام. شریک کردن دیگران هرچقدر هم زیبا، و ضروری، برایم بهتآور و غریبه است.
اینجا اتاق من است، من دیده نمیشوم، همانطور که سالهای سال بدون آنکه خودم بدانم اینطوری زندگی کردم. آن آدمک ایندفعه یکی دیگر است. یکی که حضورش را احتمالاً من نفهمیدهام اما از لای در دارد مرا میبیند. آن هستیها صدای سازم هستند که دارد میآید بیرون و نشان میدهد که آن نشاط درونی من بالاخره از بیرون هم شکل زندهگی به خودش گرفته است. شاید حالا که این تصویر اینقدر برایم واضح شده بتوانم یک قدم فراتر از مرز اسارت بردارم.
راستی میشود فکر کرد آن آدمک پشت در دارد میپرسد هستی؟ پایهای با هم برویم جایی؟
امروز روز بسیار زیبایی است، هوا آبی خوشرنگی است و وقتی ان نوشته را خواندم فکر کردم، من چقدر شاد و خوشبختم که این همه صدای ساز تو را شنیده ام، چقدر خوشبختم که به من یاد دادی چطور ساز بزنم، چقدر شادم که همه این شنبه ها سر کلاس استاد بودم، سر شهرآشوب، سر راست پنج گاه، سر نوا...
پاسخحذفای دوست جان ما، تو محرم همه چیز هستی، اصلاً برای همین است دوستی :*
حذفامروز روز بسیار زیبایی است، هوا آبی خوشرنگی است و وقتی ان نوشته را خواندم فکر کردم، من چقدر شاد و خوشبختم که این همه صدای ساز تو را شنیده ام، چقدر خوشبختم که به من یاد دادی چطور ساز بزنم، چقدر شادم که همه این شنبه ها سر کلاس استاد بودم، سر شهرآشوب، سر راست پنج گاه، سر نوا...
پاسخحذفعذر میخوام، پیغام خصوصی اینجا کجاست؟ کار دارم خب! :دی
پاسخحذفایجاد شد..:) گوشه بالای صفحه بعد از درباره نام وبلاگ
حذف