از کجا میدانستی؟
گفت منظورش دستدرازی نیست، ولی باید یک مقدار بازتر باشم. پرسید " تا حالا شده خسته و تشنه باشی و یکی پیدا بشه همون موقع کنارت یک لیوان آب دستت بده؟'' گفت به این میگن تجربهی عشق. نه نشده، برای همین چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. نمیدانستم دو سال طول میکشد تا حرفش را بفهمم. نمیدانستم این حس فرار و بیقراری جلوی آدمها قرار است اینطوری ریشه بدواند در وجودم. نمیدانستم آنچیزی که میگذاشتم اسمش را جدیت در محیط کار و علاقه به خود کار، روزی تبدیل میشود به اینکه هیچ حرفی سوای کار ندارم برای زدن. نمیدانستم که این خود کار هم یکجور حواسپرتی است، که با کسی حرف نزنم، برنامهای نچینم، به هیچچیز دیگر فکر نکنم. که همین کار میشود فرار از خودم. نه جانم، نشده مشاور عزیزم، نشده. من اصلاً صبر نمیکنم، تاب نمیآورم، اصلاً حرفی ندارم برای زدن. نشده. نشده. من اصلاً نمیدانستم که اگر خسته و تشنه باشم یکی دیگر هم خوب است باشد که آب دستم بدهد! من آب را تنهایی میخورم، تنهایی میریزم توی لیوان، با دست خودم. نه، باور کن من نمیدانستم عشق این شکلی است که تو گفتی. باور کن میتوانم بفهمم