معرفی میکنم: بلبل
پنج سال پیش، صبح یک روز ابری و غرق خواب، با آواز شفاف و بلورین* پرندهای پشت پنجره یکباره هوشیار شدم. سرم را بلند کردم و دیدم یک پرندهی خاکستری همان موقع پر زد و رفت. دمجنبانک ابلق یک پرندهی ظریف و مینیاتوری است با دم بلند و باریک که سریع تکانش میدهد. شبیه ربز ریز دویدن راه میرود. یک بار از پنجرهی آزمایشگاه آمده بود تو و کنار صندلی چرخدار روی زمین نشست. از زیر چشم فکر کردم کنارم چیزی تکان خورد. برگشتم و با دیدنش در آن فاصلهی نزدیک از جا پریدم. او هم پرید و رفت روی لبهی پنجره. آنقدر که اهلی و آرام بود دوباره میخواست بیاید تو، نگذاشتم. تا رفتم برایش چیزی بیاورم تا پذیرایی شود دیگر رفت که رفت. نشد که یک آواز کوچولو هم بخواند. کمکم هرجا دمجنبانک میدیدم دقیق میشدم. به ندرت در حال خواندن پیدایشان میکردم. یکبار بالاخره صدای یکیشان را شنیدم. آن شفاف بلورین، نه، این نبود. اگر دمجنبانک نبود پس چه بود؟ اسفندماه در محوطهی سبز و خرم دانشگاه علم و صنعت میچرخیدم تا خودم را از در بانک ملت برسانم به ساختمان چمران، دانشکدهی برق جدید. آمد، آمد، صدایش را شنیدم! باید روی همین
چه آدمک نازیه، دلم میخواد ماچش کنم :*
پاسخحذف