دلِ تنگِ سبزههلو
سلام خالهپری جانم، بگو ببینم امروز حالت چطور است؟
خدا را شکر که آنزیمهای کبدیات پایینتر آمده، انشالا که بزودی طبیعی میشود. بعد
تعریف کن ببینم چرا امروز دیگر چشمهایت را باز نکرده بودی؟ خسته بودی یا خوابت
میامده؟ خالهپری گلم این اتفاقی است که برای همه ما افتاده، دلم میخواهد به تو
بگویم زندگی هیچکداممان دیگر بعد از این حادثه مثل قبل نیست، هرچند، من هنوز هم
روزهایم به بطالت برای پروژه انجام ندادن میگذرد، قول میدهم آن هم تغییر میکند.
غرض اینکه نگران نباش و خودت را هم نباز. هرچیزی که پیش بیاید و هرچقدر هم که سخت
باشد، همه با هم در آن شریکیم. برای تو سخت است، برای ما سخت است، برای تو تلخ
است، برای ما تلخ است، به آن امید که آخرش شیرینی باشد و روشنایی. که در آن هم همه
دوباره شریک شویم. اینها فقط یک مشت حرف مثبت نیست، من را باور کن، خودم تازه دارم
متوجه میشوم که قرار است چه ناراحتیهایی بکشیم. اما دلم میخواهد آماده باشیم،
طوری که اصلا نفهمیم چه بر ما میگذرد، فکر و ذکرمان فقط این باشد که چطور دوباره
پیش هم در صفا و آرامش و دلخوشی جمع شویم. همه کار کنیم برای آن، زندگی مگر از این
زیباتر تعریفی هم دارد؟
کم کم فصل سبزههلوها دارد از راه میرسد، امروز که
پدر هلو خریده بود جایت را خالی کردم، پیش چشمم بودی. سبزههلوها هم برایت در
نیایشاند.
نظرات
ارسال یک نظر