پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۱۵

هستی

تصویر
یک غروب سرد پاییزی در اتاق را برای تمرین ساز بسته بودم و آماده‌ی شروع، که یکدفعه چفت در مطابق عادت پیشین و بر اثر انقباض فصلی‌اش باز شد و مرا از جا پراند. چند بار امتحان کردم و هربار بدون توفیق؛ در کاملا بسته نمی‌ماند. برای آنکه عقب نیفتم و درعین حال نگران بیرون رفتن صدا هم نشوم تا جایی که می‌شد آن را بستم و لبه دمپایی‌ام را چپاندم زیر لت در، که مانع باز شدن بیشترش شود. فکر کردم که در این ده سال شاید بیشتر از دو سه بار جلوی بابا و مامان ساز نزده‌ام، حالا اگر یک ذره صدا هم برود و بگوششان برسد مسئله مهمی نیست. از این همه خجالت و حس فرار در خودم شرمگین بودم.  تمرین که تمام شد باز هم به در الکی‌بسته نگاهم افتاد. چندبار صدای رد شدن پاها از پشت در را شنیده بودم، یعنی برایشان مهم بود؟ شاید مامان و بابا هم هنگام رد شدن از اینجا معذب بوده‌اند، و زود از پشت در دور می‌شده‌اند. هرچه باشد من به آنها فهمانده‌ام که هیچ‌وقت نشان دادن خودم به دیگران کار راحتی برایم نبوده و نیست.  یاد این دو بیت شعر سعدی می‌افتم که:  زبان در دهان ای خردمند چیست؟     کلـیــد در گـنـج صــاحــب هــنــر چو در

آدمِ تو پُر

بارها شده از خودم بپرسم چرا بعضی گوشه‌ها را که میزنم مضرابهایم بهتر است و بعضی دیگر شل‌تر؟ جوابش آخر آخر همه فکرها این می‌شود که خب آنها برایم آشنا‌تر و دلنشین‌ترند، و بهتر درکشان کرده‌ام.  آشنایی و دلنشینی خودم را قانع نمی‌کند، خیلی از گوشه‌ها، رنگ‌ها، پیش‌ درآمدها و چهارمضراب‌ها از ذوق دیوانه‌ام می‌کند اما حتی باور آنکه بتوانم روزی بنوازمشان برایم سخت است، چه برسد به اینکه محکم و استوار اجرایشان کنم. اما درک بهتر، تا حدودی درست است. همیشه وقتی چیزی را بهتر می‌فهمم اعتمادم به آن بیشتر می‌شود. هنوز برای دو گوشه‌ی فرضی که هردو را به یک اندازه فهمیده باشم، یک ترس یا شکی هست که نمی‌گذارد یکی را با آن جرأتی تمرین کنم که سعی دارم دیگری را. و رنگ نستاری یکی از همینهاست. رنگ نستاری سه سالی بود که مظهر تمام زیبایی‌های دست‌نیافتنی و جادویی محسوب می‌شد. تا اینکه من از سه ماه پیش درسم رسید به اینجا. و با کلی هیجان و شادی و ترس، گوشهایم را برای  درآوردن این رنگ جانانه تیز کردم! و رنگ من کجا و رنگ نستاری کجا، و هی گوش کردم، و هی جسته و گریخته تمرین. و شاید پنج شش باری به

طرح بهداشت روانی (1)

این پست قرار است مقدمه‌ای باشد برای من که یک طرح بهداشت روانی (که اینجا کمی معرفی شد) بتوانم برای زندگی‌ام بنویسم. از آنجا که جوانمردانه نبود قبل از وفای به این عهد مطلب دیگری بنویسم (و چه دلیلی دیگر داشتم که اینجا سر خودم را بند کنم، اگر کمک گرفتن و تغییر روحیه در کار نباشد؟) بعنوان مقدمه یا آمادگی یا هرچیز دیگری فعلا قبولش می‌کنم.  هدف اصلی به نظر خودم این است که من بتوانم در برابر یک سری احساس‌های منفی که روی روح و روانم چنبره زده‌اند، ایستادگی کنم و این مقاومت لحظه‌ای نباشد. مؤمن‌وار و با اعتماد به نفس در من بماند و بگذارد راه زندگی سالمی را پیش بگیرم. آنطور که 10 سال دیگر وقتی سرم را برمی‌گردانم به عقب نگاه کنم، از خودم راضی باشم. نمونه‌ی این حس‌های منفی: کسالت، افسردگی، ناامیدی، بد/کم خواستن، عدم احساس تعلق به دنیا، انزوا، بی‌انگیزگی، و شاید کمبود احترام شخصی خیلی وحشتناکه نه؟ واقعاً دستم درد نکنه با این موجودات هنوز نفس میکشم :)) یکی از اولین دفعاتی که پیش مشاور رفتم خیلی جدی گفت: "اصلاً شما نباید اینقدر دورت خلوت بمونه که وقت پیدا کنی به این چیزها فکر کنی!&