هستی
یک غروب سرد پاییزی در اتاق را برای تمرین ساز بسته بودم و آمادهی شروع، که یکدفعه چفت در مطابق عادت پیشین و بر اثر انقباض فصلیاش باز شد و مرا از جا پراند. چند بار امتحان کردم و هربار بدون توفیق؛ در کاملا بسته نمیماند. برای آنکه عقب نیفتم و درعین حال نگران بیرون رفتن صدا هم نشوم تا جایی که میشد آن را بستم و لبه دمپاییام را چپاندم زیر لت در، که مانع باز شدن بیشترش شود. فکر کردم که در این ده سال شاید بیشتر از دو سه بار جلوی بابا و مامان ساز نزدهام، حالا اگر یک ذره صدا هم برود و بگوششان برسد مسئله مهمی نیست. از این همه خجالت و حس فرار در خودم شرمگین بودم. تمرین که تمام شد باز هم به در الکیبسته نگاهم افتاد. چندبار صدای رد شدن پاها از پشت در را شنیده بودم، یعنی برایشان مهم بود؟ شاید مامان و بابا هم هنگام رد شدن از اینجا معذب بودهاند، و زود از پشت در دور میشدهاند. هرچه باشد من به آنها فهماندهام که هیچوقت نشان دادن خودم به دیگران کار راحتی برایم نبوده و نیست. یاد این دو بیت شعر سعدی میافتم که: زبان در دهان ای خردمند چیست؟ کلـیــد در گـنـج صــاحــب هــنــر چو در