داشتهها و نداشتهها
از شکلات گودیوای جعبه طلایی آقای داماد فقط یک دانهی پیچیده در زر ورق قرمز باقی مانده است. به مادر اصرار میکنم بخوردش، به پدر هم. جوابم این است که "این شکلات را مهرداد برای تو آورده، خودت بخور!" و آنوقت در ذهنم عکس یک دختر تپلو نقش میبندد نشسته روی زمین با پاهای باز و یک جعبه شکلات توی دامنش، در حالیکه اخم کرده، دور دهانش کاکايویی است، و هی شکلات است که میچپاند توی دهانش.
به مادر میگویم دیگر نه آلبوم عکس، نه آینه و شمعدان کریستالی، نه کیف پول زرشکی شاد، و نه هیچ جعبه شکلاتی برایم درمان نمیشود. فقط شخص خودش را میخواهم، خود خود مهرداد را در همین سی سانتیام. از این فکر اخمهایم از هم باز میشود، دلم برای خودش لبخند میزند و قلقلکش می آید، و زمان مثل اسبی وحشی که حالا دیگر رام شده راهش را میگیرد و میگذرد.
امروز هم با دلخوشی میگذرد، خدا را شکر.
نظرات
ارسال یک نظر