پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۶

حال و هوای اصفهان

روحم این روزها سایه به سایه به دنبال آواز بیات اصفهان است. چه عصبانی باشد، چه دلتنگ. چه بی‌قرار باشد و چه در آسایش. چه دستهایم را وادار کند که همه هیجان و احساسم را بریزم روی مضراب و اصفهان تمرین کنم، چه به کنسرت برود و وعده‌ی شنیدن اصفهان* را به گوشم بدهد، و چه در کوچه و خیابان که راه میروم تصنیف اصفهان را یادم بیندازد که شاید به ندرت قبلا روی لبم آمده باشد: "باشد از لعل تو.."  با صدای استاد دوامی. امان از اصفهان، امان. * البته کنسرت آوازهای شور بود و برخلاف انتظار اصفهانی‌ام خیلی به دلم نشست. 

ارادتمندی

متضاد قضاوت کردن می‌تواند ارادتمندی باشد. می‌گویم می‌تواند، چون همه قضاوت‌ها منفی نیستند. دلم هم بیشتر از آنهایی می‌شکند که فاتحه‌ی یک آدم را با قضاوت منفی می‌خوانند. برای اینجور موارد ارادت داشتن خوب پادزهری است.  بطور کلی نظر دادن به اینکه کسی آدم خوبی است یا نه اشتباه است. خلاصه‌اش چون انسانها پیچیده‌اند. مفصلش اینکه بخش بزرگی از نظری که می‌دهیم، مربوط به خودمان می‌شود. دیدگاه و برداشت خودمان از آن آدم. تنها سایه‌ای خفیف از آن آدم. استثنا هم هست البته. مثلا کسی که خیلی از نزدیک با او زندگی کرده باشیم، پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر، فرزند، و اینها. معمولا در این روابط خود بخود عشق و ارادت و صبوری هست، و شاید زیاد باعث نگرانی‌ام اینجا نیست.  انسانها هم در طول زمان در حال تغییر و رشدند. در طول زندگی و با تجربه‌های جدید و دیدن انسانهای دیگر متحول هم می‌شوند. حال و هوای ثابتی ندارند که بشود درباره‌شان قضاوت کرد یا نظر داد. شاید  برای همین است که از بین قضاوتهای منفی‌، باز آنهایی بیشتر برایم جگرسوزند که منِ نوعی بخواهم درباره کسی که زیاد با هم حشر و نشر نداشته‌ایم نظر بدهم. آنمو

دلم میخواهد کمک کنم

بعضی وقتها میخواهم کمک کنم، ولی نمیشود. میخواهم آرامشم را با آنهایی که دوستشان دارم تقسیم کنم، اما انگار به جای آب، بنزین است که در آتش خشمشان میریزم. حالشان را میفهمم. زود عصبانی شدن، حساس بودن، آسیب‌پذیر بودن، با کمی فشار به گریه افتادن، نیمه خالی لیوان را بزرگ دیدن، همه‌اش را خودم هم چشیده‌ام، در مقاطعی از زندگی و به دلایل مختلف. اگر آن روزها نگذشته بود، لابد حالا به دل مطمئن اینجا نمی‌نشستم و برای آرام شدنم اینقدر خوشحالی نمی‌کردم.  هیچ قصد ندارم به آنها بگویم کافی است آرام باشید و چند نفس عمیق بکشید. نمی‌خواهم وانمود کنم کار ساده‌ای است، از آب خوردن هم راحت‌تر. بهتر می‌دانم در این موقعیت قدرشناس باشم. بجز جهان‌بینی شخصی‌ام، حتما شرایط آسوده و امنی داشته‌ام که حالا باید به خاطرش ازشان تشکر کنم. از اینکه به خودشان سختی دادند تا من در راحتی باشم. هرچند که برای من این راحتی از ته دل نیست. من وقتی راحتم که بدانم منشاء آسایشم هم در آرامش است. از دل و جان.  بعضی وقتها که میخواهم کمک کنم اما نمی‌شود، از خودم میپرسم از کجا معلوم همین بیخیالی تو باعث این نگرانی‌ها و حساسیتهایشان ن

دمساز

تصویر
کلمه "دمساز" اگر در نی‌نامه‌ی مولانا نبود، شاید هیچ‌وقت دیگر به گوشم نمی‌خورد. به هرحال فارغ از معنی ظاهری آن، یعنی سازی که باید از نفست در آن بدمی تا جان بگیرد و آواز کند، دمساز درادبیات به معنی رفیق، همدم، سازگار و موافق، دردآشنا، و همراز است. بنابراین مولانا واقعا به جا سروده که "همچو نی دمساز و مشتاقی که دید."  این دو نفر را که می‌بینید، با هم رازهایشان را در میان می‌گذارند. بند بند وجودشان به هم وصل است. اگر جلویی آواز را شروع کند، پشتی می‌داند که بعدش چه بگوید. آن پرنده‌ی آبی خوش‌صدا هم که می‌بینید آنجا ساقه‌ی نی را گرفته، دارد به این دو دمساز پاک و مخلص نگاه می‌کند بلکه سر از حرفهایشان درآورد. هرچه باشد او هم اهل دل است. 

تلخی دلنشین من

یکی از دوستان عزیز و انرژی مثبت دانشگاهی‌ام زنگ زده که چه شد میخواستی رزومه‌ات را بفرستی برای حق‌التدریس؟ اینطور که پیداست استاد کم دارند، چند نفری همین دم به زنگاه گفته‌اند که نمی‌آیند برای این ترم. درس ارشد هم میخواهند. میگویم من نیستم، الان خودم هم یادم نیست درسها چه بود، چطور بیایم دانشگاه بین المللی قزوین کلاس ارشد بگیرم؟ آن هم الان که نیمه شهریور است. باورش نمی‌شود، می‌گوید از پسش برمیایی..از اینکه حرفم را باور نمیکند دلخور میشوم، میگویم اصلا علاقه ندارم، قصد ندارم کار آکادمیک داشته باشم در آینده، اصرار می‌کند بگویم چرا، "آخر اگر علاقه نداشتی که تا دکترا نمی‌آمدی!" توضیح می‌دهم "خب این تجربه را که کردم بعد متوجه شدم که این چیزی نیست که بخواهم." می‌گوید آخرش همینطوری خبر میدهی که هیئت علمی شریف شده‌ای!! باشد، اشکالی ندارد. من را نه درک کن و نه باور کن، دوستِ قدیمیِ چون جان عزیز. انرژی مثبت همیشه در کلمات مثبت و موقعیت‌های موفقیت‌‌آمیز و پله‌های ترقی پیدایش نمی‌شود. آن هم وقتی یک نفر اینقدر  دیدگاهش منفی شده درباره‌ی یک چیزی. آنوقت شمای شنونده دائم بیا بگو &

معضل پز عالی و جیب خالی

صبحی شبکه‌ی خبر روشن بود و گزارشی از یک خانم راننده‌‌ی تاکسی وطنی را نشان می‌داد. ظاهراً یکبار جوانکی مسافرش بوده و سر صحبت دوستانه‌ای را باز کرده‌ بودند. جوانک اعتراف می‌کند که با قصد دزدی آمده، اما راضی نمی‌‎شود از یک خانم دزدی کند، بخصوص حالا که در جریان سختی زندگی‌اش هم قرار گرفته‌است. دیگر بهتر است بگویم "جوانمردِ" داستان، طوری که راننده همان موقع متوجه نشده، یک تراول صدهزارتومانی را گذاشته توی ماشین. بالاخره آنها در صلح و صفا از هم خداحافظی کرده‌اند. خانم راننده (نقل به مضمون البته) خاطره را اینطور تمام می‌کند که "من شش صبح  که بلند میشوم و برای کار می‌روم، امیدم به خداست که خودش روزی‌ام را برساند. گاهی تعجب میکنم که چطور با این درآمد ناچیز روزهایم به خیر می‌گذرد. همین است که گفته‌اند از تو حرکت، از خدا برکت. این همان برکت زندگی است." بنده‌ در همان لحظه، مثلا ساعت نزدیک به 9، هنوز پای میز صبحانه بودم. اتفاقا امروز برنامه‌ام خیلی هم مهمتر از قبل بود چون باید قبل از ساعت 11 میرسیدم دفتر پست مفتح برای ثبت‌نام کارت ملی هوشمند. دیگر شرکت نمی‌روم. خیلی وقت بود