دلم میخواهد کمک کنم

بعضی وقتها میخواهم کمک کنم، ولی نمیشود. میخواهم آرامشم را با آنهایی که دوستشان دارم تقسیم کنم، اما انگار به جای آب، بنزین است که در آتش خشمشان میریزم. حالشان را میفهمم. زود عصبانی شدن، حساس بودن، آسیب‌پذیر بودن، با کمی فشار به گریه افتادن، نیمه خالی لیوان را بزرگ دیدن، همه‌اش را خودم هم چشیده‌ام، در مقاطعی از زندگی و به دلایل مختلف. اگر آن روزها نگذشته بود، لابد حالا به دل مطمئن اینجا نمی‌نشستم و برای آرام شدنم اینقدر خوشحالی نمی‌کردم. 

هیچ قصد ندارم به آنها بگویم کافی است آرام باشید و چند نفس عمیق بکشید. نمی‌خواهم وانمود کنم کار ساده‌ای است، از آب خوردن هم راحت‌تر. بهتر می‌دانم در این موقعیت قدرشناس باشم. بجز جهان‌بینی شخصی‌ام، حتما شرایط آسوده و امنی داشته‌ام که حالا باید به خاطرش ازشان تشکر کنم. از اینکه به خودشان سختی دادند تا من در راحتی باشم. هرچند که برای من این راحتی از ته دل نیست. من وقتی راحتم که بدانم منشاء آسایشم هم در آرامش است. از دل و جان. 

بعضی وقتها که میخواهم کمک کنم اما نمی‌شود، از خودم میپرسم از کجا معلوم همین بیخیالی تو باعث این نگرانی‌ها و حساسیتهایشان نباشد؟ باز می‌گویم: "مگر من جور دیگری هم می‌توانم باشم؟ نه، آنوقت دیگر نه آنها من را میشناسند و نه خودم میدانم که هستم." بعد به سرم میزند که تحقیق کنم، چه میشود که آدمها اینقدر زود و از چیزهای کوچک ناراحت و مضطرب و رنجیده‌خاطر می‌شوند؟ جواب آماده‌ی توی ذهنم می‌گوید چون آنقدر فشار رویشان بوده که دیگر تحملش را ندارند. یک غم عمیق، و ناامیدی از آمدن روزهای بهتر در دلشان خانه کرده است. مجموعه‌ای از رنجهای کوچک و بزرگ که وقوع بعضی‌هایشان حتی خارج از قدرت اشخاص بوده، تا جایی که زندگی معنایش را -حتی موقتا- برای من آدم نوعی از دست داده‌است.

بدون شک خواستن آرامش برای حلقه کوچک آدمهایی که دوستشان داریم، شبیه به آرزو کردن دنیایی شاد و خوش برای همه مردم است. دنیایی بدون جنگ و دعوا. بدون حسادت، بدون اضطراب. نمیدانم. اینها را میفهمم، ولی باز هم هیچکدامشان جوابگوی من نیست، وقتی که میخواهم به کسانی که دوست دارم کمک کنم. به این راه‌ها تا به حال فکر کرده‌ام:
  1.  یادآوری کردن به خودم، که دوستان و آشنایانم در چنین شرایطی نیاز به درک و کمک دارند و بعنوان یک آدم با حال روانی بهتر، وظیفه دارم که مدارای بیشتری به خرج دهم. فشار زمان را بردارم، توقع نداشته باشم که حالشان خیلی زود خوب شود. تحمل و صبر کنار آمدن با سختی‌ای که ناشی از رفتار آنهاست را در خودم ایجاد کنم.  
  2. جلوی کارهایی که باعث تحریک شدنشان می‌شود را بگیرم. سختی‌اش این است که گاهی خود آدم نمی‌فهمد که حتی کارهای ساده‌اش هم می‌تواند آدم دیگری را ناراحت کند. 
  3. تشویق کنم که فعالیتهای شخصی ای که باعث آرام شدنشان می‌شود را انجام دهند. مثل کتاب خواندن، پیاده‌روی، تماشای فیلم، ارتباط با دوستان قدیمی، سفر، وغیره. گاهی سخت می‌شود فهمید که یک نفر دیگر با چه جور کارهایی آرام می‌شود، بنابراین نیاز به کمی آزمون و خطا و امتحان کردن کارهای متنوع است. 
  4. خودم در جو محیط تغییر ایجاد کنم. برای نمونه به کار بردن زبان طنز، صحبت کردن بیشتر، پر رنگ کردن وجه مثبت وقایع از طریق آوردن استدلالهای قابل قبول، ممکن است موثر باشند.  
  5. سر آخر که عقلم به جایی قد نمی‌دهد، ترغیب می‌شوم به مشاور مراجعه کنم برای همفکری.
خیلی دلم میخواست از سعدی، حافظ، یا بزرگان و حکیمان فرهنگ‌های دیگر می‌شنیدم که آنها در این طور موقعیت‌ها چه می‌کنند. چطور به آنهایی که دوستش دارند کمک میکنند، وقتی اینقدر شکننده شده‌اند. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

معرفی می‌کنم: بلبل

دو راه از هم جدا

هستی