معضل پز عالی و جیب خالی
صبحی شبکهی خبر روشن بود و گزارشی از یک خانم رانندهی تاکسی وطنی را نشان میداد. ظاهراً یکبار جوانکی مسافرش بوده و سر صحبت دوستانهای را باز کرده بودند. جوانک اعتراف میکند که با قصد دزدی آمده، اما راضی نمیشود از یک خانم دزدی کند، بخصوص حالا که در جریان سختی زندگیاش هم قرار گرفتهاست. دیگر بهتر است بگویم "جوانمردِ" داستان، طوری که راننده همان موقع متوجه نشده، یک تراول صدهزارتومانی را گذاشته توی ماشین. بالاخره آنها در صلح و صفا از هم خداحافظی کردهاند. خانم راننده (نقل به مضمون البته) خاطره را اینطور تمام میکند که "من شش صبح که بلند میشوم و برای کار میروم، امیدم به خداست که خودش روزیام را برساند. گاهی تعجب میکنم که چطور با این درآمد ناچیز روزهایم به خیر میگذرد. همین است که گفتهاند از تو حرکت، از خدا برکت. این همان برکت زندگی است."
بنده در همان لحظه، مثلا ساعت نزدیک به 9، هنوز پای میز صبحانه بودم. اتفاقا امروز برنامهام خیلی هم مهمتر از قبل بود چون باید قبل از ساعت 11 میرسیدم دفتر پست مفتح برای ثبتنام کارت ملی هوشمند. دیگر شرکت نمیروم. خیلی وقت بود تصمیمش را گرفته بودم. آن آدمها، آن مقررات، آن پروژهها، همه جالب و دوستداشتنی بودند. اما انگار به من ربطی نداشتند. احساس بطالت میکردم از زندگیام. نتیجهی کارها برای خودشان جمع نمیشد که به گذشته نگاه کنم و بگویم من "این" کارهام. گذشته فقط بیتهای کوچولو و مقطعی کار را نشان میداد که زمانی شروع، زمانی تمام (یا شاید حتی نیمهتمام) و بعد به فراموشی سپرده شدهاند. شبیه شیر آبی که چکه کند و روزانه 5 قطره آب روی زمین بریزد. من میخواستم ابر باشم و ببارم. نمیشد. ابری هم اگر بود، بزرگ هم اگر بود، سیاه هم اگر بود، باران نداشت. البته این نظر همهی آدمهای آنجا نبود، ولی چه فرقی دارد؟ آخر آخرش خودت باید راضی باشی و بس.
وجدانم همان ساعت 9 کذایی بیدار شد: "چطور است که یک راننده که حداقل یک مهارت را بلد است باید از صبح خروسخوان بزند بیرون برای درآوردن دو قران پول، جان و مالش در معرض تهدید و خطر باشد، کلی فرسایش ماشین و دود و ترافیک را تحمل کند، آنوقت تو ملوکانه تا ساعت 8 و نیم بخوابی و هیچ فشاری هم رویت نباشد. کلی هم برنامه و مهارت جدید درنظر داشته باشی که یاد بگیری. آنوقت با وجود اینکه در هیچکدام هنوز وارد نیستی خواب ببینی که میخواهی تحلیلگر داده یا چه میدانم محقق پردازش دادههای آماری یا چه میدانم، نویسنده داستان کوتاه شوی! نه کار و تلاشی، نه سختیای، فقط سلیقهی عالی و ادعا!" وجدان میگفت تعجبی ندارد که من با این وضع حتی پس از سالها به هیچکدام از خواب و خیالاتم نرسم. راست میگفت.
وجدان را برداشتم و زیر آفتاب قدم زدیم تا بالاخره به انجام رساندن تعویض کارت ملی کمی خیالش را آسوده کند. ولی باز هم عصبانیتر شد، چون میتوانستم همین کار نصفهروزه را حداقل دو ماه قبل انجام بدهم و حالا بخاطر این اهمالکاری معلوم نیست من 5 ماه دیگر در چه حال و کجا به سر میبرم.
نظرات
ارسال یک نظر