پنج سال پیش، صبح یک روز ابری و غرق خواب، با آواز شفاف و بلورین* پرندهای پشت پنجره یکباره هوشیار شدم. سرم را بلند کردم و دیدم یک پرندهی خاکستری همان موقع پر زد و رفت. دمجنبانک ابلق یک پرندهی ظریف و مینیاتوری است با دم بلند و باریک که سریع تکانش میدهد. شبیه ربز ریز دویدن راه میرود. یک بار از پنجرهی آزمایشگاه آمده بود تو و کنار صندلی چرخدار روی زمین نشست. از زیر چشم فکر کردم کنارم چیزی تکان خورد. برگشتم و با دیدنش در آن فاصلهی نزدیک از جا پریدم. او هم پرید و رفت روی لبهی پنجره. آنقدر که اهلی و آرام بود دوباره میخواست بیاید تو، نگذاشتم. تا رفتم برایش چیزی بیاورم تا پذیرایی شود دیگر رفت که رفت. نشد که یک آواز کوچولو هم بخواند. کمکم هرجا دمجنبانک میدیدم دقیق میشدم. به ندرت در حال خواندن پیدایشان میکردم. یکبار بالاخره صدای یکیشان را شنیدم. آن شفاف بلورین، نه، این نبود. اگر دمجنبانک نبود پس چه بود؟ اسفندماه در محوطهی سبز و خرم دانشگاه علم و صنعت میچرخیدم تا خودم را از در بانک ملت برسانم به ساختمان چمران، دانشکدهی برق جدید. آمد، آمد، صدایش را شنیدم! باید روی همین
دورهمی بود خانهی خالهپری و فکر کنم سر ناهار توی پذیرایی جمع بودیم. به عادت همیشه نشسته بودم روی مبلهای این طرف میز، با بشقاب ناهار در یک دست و لیوان دوغ لابد در دستی دیگر و خطابه میکردم: "آخر پایان دنیا نمیشه که به همین هیچ و پوچی باشه، یکجوریه که همه احساس کنن آخرشه، تموم شده کاراشون، بتونن درکش کنن. نه چیزی که از خارج به ما تحمیل بشه و نتونیم ازش نتیجهای بگیریم. یعنی اگر من حتی در اشتباه هم هستم، یا قدر زندگی را هم نمیدانم، یا هر خطایی ازم سر زده، یا در مسیر کاری قدم برداشتهام و دارم چیزی یاد میگیرم، آنقدر باید اجازه و زمان زندگی داشته باشم که بتوانم خودم را و کارهایم را بفهمم، اگر ترسی دارم که برایم همیشه وجود داشته یعنی همین ترس بخشی از زندگی من است، و هر خطا و نقص و البته کار درستی که بتوانم تا زندهام در قبال آن انجام دهم، باز از من سر زده و بخشی از حل این مسئله در زندگی من میشود. پس در نهایت، من این حق را باید داشته باشم که تا آخر مسیر خودم بروم،..." و به این ترتیب استدلال میکردم چرا دنیا نمیتواند در سال 2012 یا 2020 یا 2424 یا هر عدد خوشگل دیگری پودر شود
یکی از کارهایی که برای مدتها نکرده بودم و متعاقبا از میان احساساتی که مدتها چندان قوی دریافت نکرده بودم، شادمانی از انجام کاری که میکنم هست. و این کار هیچ نیست جز نوشتن یک نقد ادبی برای داستانی کوتاه. و در این کار چند نعمت نهفته است، و بر هر نعمتی شکری واجب. اول اینکه من اصلا جامعه نویسندههای جوان ایرانی را نمیشناختم. کلا نویسندههای خارجی رو هم دنبال نمیکنم، مدتهاست. من اصلا کسی رو در دنیا دنبال نمیکنم. تجربهها رو دست اول و صد درصد تجربی خودم درونی از محیط بدست میارم و هیچچیز هم به محیط برنمیگردونم! یک موناچالهی به تمام معنی :) نوشتن نقد اولا کاریه که من احساس میکنم گوشههایش را مدتهاست خیلی خوب میشناسم. مثل این هست که پس از چندسال برگردم به جایی که پانزده سال زندگی کردم، میشناسمش. به خودم مطمئنم. و این اطمینان از کجا میاد؟ از اینکه داستان رو میفهمم، مینشینم جای نویسنده و فکر میکنم هرعنصر داستان را چرا استفاده کرده، با شخصیتها همدردی میکنم، خلاصه هرکاری که همیشه بعنوان خواننده انجام میدهم و میگذارم به حساب قوه تخیل، اینجا بعنوان ابزار برای درک داستان استفاده میکنم.
نظرات
ارسال یک نظر