راز نهفته گفتن
یک چیزی بیخ گلوی ما را گرفته، هی میخواهم بنویسمش آخر هم نمیشود. دفتری که میبرم کلاس آقای کیانی را باز میکنم، میبینم کلی حرف دارد که هنوز برای خودم و اینجا ننوشتهام. خب دیگر چه فایدهای دارد دفتر و قلم بردن و یادداشت برداشتن؟ دلم همان سالهایی را میخواهد که همهچیز را توی ذهنم نگه میداشتم و برگشتنی از کلاس با بچهها بحث میکردم همان پنج دقیقه تا سر مفتح را، و دائم توی راه با خودم مرور میکردم که آن چیزدیگری که آقای کیانی گفت چه بود و سر چه حرفش به میان آمد؟! بعد همان شب یا نهایت فردایش تند تند مینوشتم که یادم نرود. حالا همهشان را نوشتهام، حسب وظیفه، برایم خوب هم جا افتاده، ولی چرا دستم پیش نمیرود و همآغوش این صفحهکلید ما نمیشود و دلش نمیتپد، نمیدانم. کمی وفا، کمی وفا، وفا، وفا!
این که بیخ گلوست شکایت نیست. اطلاعرسانی هم نباید باشد. مسئله از یک نقطهی خیلی ساده و بدیهی شروع میشود که موسیقی هم مانند هر چیز دیگری کاربردهای متفاوتی دارد. در واقع همین یک کلمهی "موسیقی،" به خودی خود خیلی کلی است، خیلی زیاد. شاید بهتر باشد در نظر بگیریم چند نوع سبک و فرهنگ متفاوت از موسیقی و چه تعداد هنرمند در این زمینه داریم. واضح است که همهی آنها یک هدف مشترک از هنرشان ندارند. برای انواع هنرهای دیگر هم همینطور است. تمام سینماگران و کارگردانها هم با یک هدف و نیت فیلم نمیسازند. هر موسیقی کاربرد ویژهی خودش را دارد.
حالا اگر یکی پیدا شود و بگوید یک نوع موسیقی داریم برای تعالی روح انسان، خیلی تعجب دارد؟ خب من شبیه این حرف را برای داستاننویسی و کارگردانی شنیدهام. آثاری که تاثیرگذارند، حرفی برای گفتن دارند، مخاطب را با بخشی از وجودش یا واقعیتهای جهان آشنا میکنند، نمیدانم. فرق است بین یک فیلم اکشن و مثلا Schindler's list.
از این مقدمهچینی هدفم درمیان گذاشتن یک راز است. اصلا چرا اینقدر مطلب را بپیچانم؟ من به شخصه نمیدانستم که برای موسیقیهایی که هدفشان تعالی انسان است، موسیقی خود آهنگ و ملودی قطعه نیست، بلکه چگونه نواختن و اجرا کردن آن است. در اینجا موسیقی درواقع آهنگ صحبت کردن ما انسانها است و حالت و لحنی است که با آن حرفها و اندیشههایمان بیان میشود. طبیعی است حالات و روحیات انسان قدیم و جدید ندارد. اینها مفاهیمی همیشگی و ثابت در زندگیاند: فداکاری همیشه بوده، تنهایی همینطور، لذت به همچنین، زیبایی، دوری و فراق، دوست داشتن، جنگ و نفرت، کشتار و آوارگی، همه در حافظهی تاریخی ملتها همیشه وجود داشته، و مهمتر از این، دائم در حال تکرار است. نه فقط در تاریخ ملتها، بلکه در زندگی هر موجود زنده در این جهان دائم تکرار خواهد شد. موسیقیای که حرفش را میزنیم، واقعا فرهنگ شفاهی یک قوم است. فرهنگی که با آن داستانهایش را روایت میکند.
به عنوان نتیجهگیری، طبیعی است که بخواهم خوشحال باشم از آشنایی با ردیف موسیقی ایرانی، از شفاهی بودنش، و از تکرارپذیر بودنش که مرا یاد چهارفصل طبیعت میاندازد. فکر میکنم حق هرکسی این است که بخواهد با تلفیق سبکها و ساختن آهنگهای جدید، تجربهی خودش و مخاطبهایش را از هنر موسیقی ارتقاء دهد. اما از یاد نبریم که موسیقی همیشه یک ملودی جدید یا اجرای تلفیقی نو از یک آهنگ مشهور قدیمی نیست. موسیقی وقتی به زبان یک قوم گره میخورد، نقش متفاوتی میگیرد و کاربرد دیگری دارد.هرچه که هست، این فرهنگ شفاهی فرزند تاریخ یک کشور است که فقط نسل به نسل جمعآوری و روایت شده. برای همین کسی شکایت نمیکند که چرا آهنگ تکراری است، یا از صد سال پیش مانده؟ کسی پیشنهاد نوآوری نمیدهد، مگر اینکه با فرهنگ شفاهی آن قوم جور باشد. در زبانها بچرخد، جایش خالی باشد، و خلاصه قصهای برایش داشته باشد که بخواهد با آن آواز خوش بخواندش.
همانطور که زبان شفاهی مردم پویا و زنده است، موسیقی این زبان هم با زمان در حال تحول است. اما این پویایی کجا و ابداع کردن یک زبان جدید کجا. ابتدا دلگیر بودم از اینکه چرا بعضی هنرمندان این نکته را نادیده میگیرند و اصرار دارند که ردیفنوازی قدیمی شده و باید با زمانه جلو رفت و از موسیقیهای دیگر الهام گرفت. بعد متوجه شدم اگر کسی واقعا به ردیفنوازی بپردازد دیگر دغدغه قطعهی جدید و کهنگی ندارد، چون اصولا هنر اصلیاش خوب روایت کردن است. به نظر من و در نهایت خوشبینی و مثبتنگری، این مسئله مثل یک راز از چشم جامعهی موسیقی و خود ما بعنوان مخاطب دور مانده. بدون توجه به این مسئله، ممکن است فقط فکر کنیم این یک سلیقه شخصی است که فلان هنرمند به موسیقی گذشته علاقهمند است و آن یکی دیگر دنبال تغییر و سبک اختصاصی خودش. در فضای تاریک جامعهی موسیقی امروزی ایران، این یک راز است که زبان موسیقی خودش را دارد و بصورت شفاهی نسل به نسل و سینه به سینه تا امروز به ما رسیده است. این رازی نهفتهتر است که بدانیم در تکرارکردن هم زندگی هست و همیشه تازگی در قالب ظاهری اثر نیست. گاهی باید در درون خودمان به دنبال کشف حس جدیدی باشیم.
این که بیخ گلوست شکایت نیست. اطلاعرسانی هم نباید باشد. مسئله از یک نقطهی خیلی ساده و بدیهی شروع میشود که موسیقی هم مانند هر چیز دیگری کاربردهای متفاوتی دارد. در واقع همین یک کلمهی "موسیقی،" به خودی خود خیلی کلی است، خیلی زیاد. شاید بهتر باشد در نظر بگیریم چند نوع سبک و فرهنگ متفاوت از موسیقی و چه تعداد هنرمند در این زمینه داریم. واضح است که همهی آنها یک هدف مشترک از هنرشان ندارند. برای انواع هنرهای دیگر هم همینطور است. تمام سینماگران و کارگردانها هم با یک هدف و نیت فیلم نمیسازند. هر موسیقی کاربرد ویژهی خودش را دارد.
حالا اگر یکی پیدا شود و بگوید یک نوع موسیقی داریم برای تعالی روح انسان، خیلی تعجب دارد؟ خب من شبیه این حرف را برای داستاننویسی و کارگردانی شنیدهام. آثاری که تاثیرگذارند، حرفی برای گفتن دارند، مخاطب را با بخشی از وجودش یا واقعیتهای جهان آشنا میکنند، نمیدانم. فرق است بین یک فیلم اکشن و مثلا Schindler's list.
از این مقدمهچینی هدفم درمیان گذاشتن یک راز است. اصلا چرا اینقدر مطلب را بپیچانم؟ من به شخصه نمیدانستم که برای موسیقیهایی که هدفشان تعالی انسان است، موسیقی خود آهنگ و ملودی قطعه نیست، بلکه چگونه نواختن و اجرا کردن آن است. در اینجا موسیقی درواقع آهنگ صحبت کردن ما انسانها است و حالت و لحنی است که با آن حرفها و اندیشههایمان بیان میشود. طبیعی است حالات و روحیات انسان قدیم و جدید ندارد. اینها مفاهیمی همیشگی و ثابت در زندگیاند: فداکاری همیشه بوده، تنهایی همینطور، لذت به همچنین، زیبایی، دوری و فراق، دوست داشتن، جنگ و نفرت، کشتار و آوارگی، همه در حافظهی تاریخی ملتها همیشه وجود داشته، و مهمتر از این، دائم در حال تکرار است. نه فقط در تاریخ ملتها، بلکه در زندگی هر موجود زنده در این جهان دائم تکرار خواهد شد. موسیقیای که حرفش را میزنیم، واقعا فرهنگ شفاهی یک قوم است. فرهنگی که با آن داستانهایش را روایت میکند.
به عنوان نتیجهگیری، طبیعی است که بخواهم خوشحال باشم از آشنایی با ردیف موسیقی ایرانی، از شفاهی بودنش، و از تکرارپذیر بودنش که مرا یاد چهارفصل طبیعت میاندازد. فکر میکنم حق هرکسی این است که بخواهد با تلفیق سبکها و ساختن آهنگهای جدید، تجربهی خودش و مخاطبهایش را از هنر موسیقی ارتقاء دهد. اما از یاد نبریم که موسیقی همیشه یک ملودی جدید یا اجرای تلفیقی نو از یک آهنگ مشهور قدیمی نیست. موسیقی وقتی به زبان یک قوم گره میخورد، نقش متفاوتی میگیرد و کاربرد دیگری دارد.هرچه که هست، این فرهنگ شفاهی فرزند تاریخ یک کشور است که فقط نسل به نسل جمعآوری و روایت شده. برای همین کسی شکایت نمیکند که چرا آهنگ تکراری است، یا از صد سال پیش مانده؟ کسی پیشنهاد نوآوری نمیدهد، مگر اینکه با فرهنگ شفاهی آن قوم جور باشد. در زبانها بچرخد، جایش خالی باشد، و خلاصه قصهای برایش داشته باشد که بخواهد با آن آواز خوش بخواندش.
همانطور که زبان شفاهی مردم پویا و زنده است، موسیقی این زبان هم با زمان در حال تحول است. اما این پویایی کجا و ابداع کردن یک زبان جدید کجا. ابتدا دلگیر بودم از اینکه چرا بعضی هنرمندان این نکته را نادیده میگیرند و اصرار دارند که ردیفنوازی قدیمی شده و باید با زمانه جلو رفت و از موسیقیهای دیگر الهام گرفت. بعد متوجه شدم اگر کسی واقعا به ردیفنوازی بپردازد دیگر دغدغه قطعهی جدید و کهنگی ندارد، چون اصولا هنر اصلیاش خوب روایت کردن است. به نظر من و در نهایت خوشبینی و مثبتنگری، این مسئله مثل یک راز از چشم جامعهی موسیقی و خود ما بعنوان مخاطب دور مانده. بدون توجه به این مسئله، ممکن است فقط فکر کنیم این یک سلیقه شخصی است که فلان هنرمند به موسیقی گذشته علاقهمند است و آن یکی دیگر دنبال تغییر و سبک اختصاصی خودش. در فضای تاریک جامعهی موسیقی امروزی ایران، این یک راز است که زبان موسیقی خودش را دارد و بصورت شفاهی نسل به نسل و سینه به سینه تا امروز به ما رسیده است. این رازی نهفتهتر است که بدانیم در تکرارکردن هم زندگی هست و همیشه تازگی در قالب ظاهری اثر نیست. گاهی باید در درون خودمان به دنبال کشف حس جدیدی باشیم.
نظرات
ارسال یک نظر