پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۷

انسان فراگیر

از بیکاری و تنبلی گروه تلگرام کلاس ورزش را، که از عمد نوتیفیکیشن‌اش را غیرفعال کرده‌ام، چک میکنم. خوب در 90 درصد زمان روز جلوی چشمم باز است، چه دلیلی دارد که هروقت نیاز بود با صدا خبرم کند؟! دوستی عکس صورت یک میمون با دهان باز و چهره خشمگین را به اشتراک گذاشته از یک کانال تفریحی، زیرش نوشته: عکس روز نشنال جئوگرفیک از میمونی که انگشت کوچیکه پاش خورده به درخت..، و من در حافظه‌ام پرت میشوم وسط یک ویدئوی هشداردهنده که حیوان کوچکی به نام اسلو لوریس را نشان میداد که به پشت به دیوار تکیه داده بود و وقتی صاحبش با انگشت شکم او را غلغلک می‌داد دستهایش را بالای سرش می‌برد. در این حالت می‌شد "شبیه آدمی" که از غلغلک خوشش آمده و دارد کیفش را می‌برد، حیوان به ظاهر آرام بود. توی ویدئو توضیح داده بود غلغلک دادن یکجور شکنجه برای اسلو لوریس است و بالاگرفتن دست نوعی واکنش دفاعی است برای استفاده از غدد سمی‌ای که حیوان در سمت داخلی آرنج خودش دارد. که این حیوان وحشی است، ولی بخاطر ظاهر بانمک و حرکات مفرحی که از دید انسانها انجام می‌دهد، تجارتش بعنوان حیوان خانگی بالا گرفته. گفته بود حتی برای راح

به دلشوره وا ندهیم! و چرا

هر آدمی وظیفه‌ دارد آرامش را برای خودش فراهم کند. خیلی روشن است (البته برای من) که آرامش درونی بالاتر از هر حس و نعمت دیگری در زندگی است، چون یک انسان با روح سالم و متعادل خیلی قوی‌تر از انسانی با جسم سالم و روان بهم‌ریخته است. بهتر فکر می‌کند، مهربان‌تر است، صبور است، شاد است، و خیلی نشانه‌های خوب دیگر هم می‌شود در او یافت. از سمت دیگر اما انسانها موجوداتی اجتماعی هستند. زندگی اجتماعی از نظر روانی در شناخت انسان از خودش تاثیر دارد. آدمها برای هم مانند آینه‌اند. حتی اگر کسی علاقه‌مند به شناختن انسانهای دیگر نباشد هم، باز می‌تواند بواسطه‌ی ارتباطش با دیگران خودش را از زاویه‌های جدیدی ببیند، تجربه بدست آورد، و در نهایت رشد کند. چیزی که به تنهایی اصلا امکان‌پذیر نیست. با این وجود روابط اجتماعی برای گروهی از ما آدم‌ها سخت و اضطراب‌آور است. تا جایی که می‌دانم هیچ سیاه و سفیدی در این مورد وجود ندارد. حتی بچه‌ها و بزرگسالانی از طیف آتیسم که به سختی ارتباط چشمی با دیگران برقرار می‌کنند قادرند با تمرین و یا از ابتدا با افراد نزدیک، مثل پدر و مادر، معلم‌ها، و یا بعضی دوستان، رابطه‌ی خوبی

خاطرات تلخ و شیرین مدرسه‌ای

مدرسه‌ در زمان بچگی من نه آنقدر سنتی بود مثل مکتب‌خانه‌ها که دانش‌آموزان اخلاق و حکمت را از یک استاد بیاموزند، و نه آنقدر مدرن بود که چندین زبان، فعالیت هنری، اردوهای ورزشی متنوع و تکنولوژی‌های روز وارد برنامه روزانه شود. با وجود این، نقدی که زیاد در ذهن من باقی مانده رابطه‌ی شاگرد و معلم است، وگرنه آن زمانها منِ کوچولو هیچ نظری نمی‌توانستم راجع به اینکه چه چیزهایی در مدرسه باید یاد بگیریم داشته باشم. الگویی که دائم تکرار شد این بود که بهترین دوست من در مدرسه همیشه معلم کلاسم بود، و بعد نوبت به همکلاسی‌ها می‌رسید. با وجود این آنطور بچه‌ای هم نبودم که زیاد به چشم معلم بیاید یا ارتباط صمیمانه‌ای بتواند با او برقرار کند، ولی بهرحال، معلم بخاطر اینکه از او یاد می‌گرفتم حتما دوست من است، حتی اگر بداخلاق باشد یا شخصیتش را دوست نداشته باشم. وقتی داشتم پست مدرسه‌ی محبوب من را می‌نوشتم چند خاطره همینطوری برایم زنده شد. ربط مستقیمی به آن پست نداشت برای همین جدایشان کردم. برای هر خاطره هم یک عنوان گذاشته‌ام که بدانم اثرش روی من چطور بوده. خیلی‌هایش طوری است که سیستم آموزشی و نحوه اداره‌ی ک

لبخند اصل اعلا

وقتیکه لبخندم نمی‌آید، و سرد می‌شوم، و ته‌مزه‌ی حرفهایم به تلخی میزند، و بالاخره همان وقتی که در فاز ناامیدی غرق هستم، اصولا این حق ذاتی را به خودم می‌دهم که همانجا ته چاه بمانم. خب به هر حال ناراحت بودن و غصه خوردن هم حق آدم است، همینطور نخندیدن.  ولی تا کی؟ تا لحظه‌ای که ببینی یکی دیگر هم آنجا است، درواقع از بیرون بفهمی که تجربه‌ی این حال و هوا در دیگری برای تو چطور است. خب، خیلی سخت است. همین باعث می‌شود که آدم درباره حق و شدت ناراحت و سرد شدنش تجدیدنظر کند، چون فهمیده تاثیر آن تنها فردی نیست، بلکه شامل کسانی هم می‌شود که دوستش دارند.  حالا این نتیجه‌گیری به ما دیکته نمی‌کند که احساس و حال روحی‌مان را سرکوب و برای خوشایند دیگران (هرچقدر هم که نزدیک) مصنوعی رفتار کنیم، به هیچ‌وجه. اما از آنجایی که ته چاه ناراحتی و غصه‌داری معمولا حلوا پخش نمیکنند، خوب است که آدم بداند کسانی هستند که دوستش دارند و می‌تواند ناراحتی‌هایش را با آنها درمیان بگذارد. شاید از تنهایی کشیدنشان بهتر باشد.  میخواهم بگویم فهمیده‌ام که تلاش برای رهایی از حال و هوای بد و غم‌انگیز، هیچ ربطی به تظاهر به

مدرسه‌ی محبوب من

من به تنهایی و کلی‌ترین شکل ممکن عاشق مدرسه‌ام. مرزی بین یاد دادن و یاد گرفتن قائل نیستم، و هیچ وقت درک نخواهم کرد که روزی ممکن است دوره‌ی یادگیری و آموزش یک موجود زنده به پایان برسد. همه مراحل و امکانات زندگی‌ام قابل مقایسه با مدرسه و یادگرفتن و یاد دادن هست (و دوباره یاد گرفتن و یاد دادن، و دوباره..). در مجموع، خوشحالم که به هیچ قاعده‌ی دیگری در این دنیا پایبند نیستم.  و اما مدرسه‌ی محبوب من کلاس ردیف استادم آقای کیانی است. من آنجا بود که یک نمونه عالی و فکرشده از یک سیستم درست آموزشی را از نزدیک تجربه کردم. از دید من قواعد این مدرسه در جهت درک بهتر موضوع و محتوای آموزشی آن، یعنی ردیف موسیقی ایرانی، طراحی شده است. یادگیری ردیف به دلایلی که در ادامه بحث می‌شود، خیلی شبیه به یادگیری ریاضیات است، یعنی یک دانش پایه‌ای و مفهومی است. ساختار ردیف پر از تکرار و تقارن است. درسی که اول از همه می‌زنیم، همان ظرافت و سختی‌ای را دارد که درسهای آینده دارند. در واقع اگر سالهای سال فقط همان یک درس اول را کار کنیم، باز هم به هدف اصلی هنر که خوب نواختن است می‌توان رسید. وجود درسهای بیشتر در آموز