انسان فراگیر

از بیکاری و تنبلی گروه تلگرام کلاس ورزش را، که از عمد نوتیفیکیشن‌اش را غیرفعال کرده‌ام، چک میکنم. خوب در 90 درصد زمان روز جلوی چشمم باز است، چه دلیلی دارد که هروقت نیاز بود با صدا خبرم کند؟! دوستی عکس صورت یک میمون با دهان باز و چهره خشمگین را به اشتراک گذاشته از یک کانال تفریحی، زیرش نوشته: عکس روز نشنال جئوگرفیک از میمونی که انگشت کوچیکه پاش خورده به درخت..، و من در حافظه‌ام پرت میشوم وسط یک ویدئوی هشداردهنده که حیوان کوچکی به نام اسلو لوریس را نشان میداد که به پشت به دیوار تکیه داده بود و وقتی صاحبش با انگشت شکم او را غلغلک می‌داد دستهایش را بالای سرش می‌برد. در این حالت می‌شد "شبیه آدمی" که از غلغلک خوشش آمده و دارد کیفش را می‌برد، حیوان به ظاهر آرام بود. توی ویدئو توضیح داده بود غلغلک دادن یکجور شکنجه برای اسلو لوریس است و بالاگرفتن دست نوعی واکنش دفاعی است برای استفاده از غدد سمی‌ای که حیوان در سمت داخلی آرنج خودش دارد. که این حیوان وحشی است، ولی بخاطر ظاهر بانمک و حرکات مفرحی که از دید انسانها انجام می‌دهد، تجارتش بعنوان حیوان خانگی بالا گرفته. گفته بود حتی برای راحتی انسانها رایج است که دندانهای حیوان را بدون بی‌حسی با انبر کوتاه و یا از جا درمی‌آورند. 

فکر کردم چقدر ما انسانها همه‌چیز را از دید خودمان برداشت می‌کنیم. میمون دهانش از فریاد دارد پاره می‌شود چون پایش خورده به درخت و اسلو لوریس دستش را بالا می‌برد چون دلش می‌خواهد همینطور زیر بغلش را غلغلک بدهیم! عادت کرده‌ایم احساسات و ابزارهای دنیای خودمان را به دنیای دیگرانِ پیرامونمان نیز تعمیم دهیم. چه اسلو لوریس بیچاره باشد، چه همکارمان، و چه آدم ناشناسی در خیابان. 

من به قدر کافی جدی هستم و به اینجور ویدئوها و عکس‌ها نمی‌خندم، نگاه هم اغلب نمی‌کنم. ولی من هم کار بیشتری انجام نمی‌دهم. تنها می‌توانم درک کنم اسلو لوریس و میمون هم همان شانسی را در زندگی دارند که من دارم، و خجالت می‌کشم که به عنوان یک انسان هیچ شخصیت، هویت، و احترامی برای حیوانات قائل نباشم. 

بیشتر از آنکه یک رابطه (انسانی-انسانی یا انسانی-حیوانی، یا انسانی-گیاهی، یا انسانی-شیء بی‌جان حتی!) بخواهد مفرح باشد، باید با شناخت همراه باشد. شناخت یعنی انسان با دنیای طرف مقابلش، با دنیای اسلو لوریس‌ها، میمونها، سگ‌های دور‌ه‌گرد، درختها، سنگ‌ها، تابلوهای نقاشی، ساختمان‌ها، و غیره خودش را آشنا کند. بفهمد اگر یک کلاغ عصبانی دائم آدمهای توی کوچه را نشانه‌گیری می‌کند، برای این است که یکی از جوجه‌هایش گم شده و افتاده پایین. بفهمد کلاغ هم همان حس تعلقی را دارد نسبت به فرزندش که او دارد و یک پرنده‌ی سیاه بدردنخور نیست. انسان باید بفهمد که یک درخت تنومند کنار خیابان آنقدر در پاکسازی هوا مؤثر است که هرچقدر هم پول بالای قطع شدنش بدهد تا جلوی در اتوماتیک پارکینگ اتومبیلش خالی باشد، کافی نیست. این انسان فراگیر حق ندارد همه چیز را به چشم محدود و بی‌اطلاع خودش نگاه کند. شاید در دنیای انسانها کسی که حرف نمی‌زند شکایتی ندارد، تقصیر درخت و سنگ و ساختمان چیست؟ حتما باید دست و پا و زبان داشت تا به آنها اجازه‌ی زندگی دهیم؟ 

فراگیری صفت هرچه که باشد مال انسان نیست. آنقدر جا دارد که با دنیای آدمیزاد و غیرآدمیزادش دوستی کند که هرچقدر بدود باز هم کم می‌آورد. یعنی حتی جدیت داشتن و فهمیدنش هم حالا کافی نیست. عمل کردن قدم بعدی اهمیت دادن است، قبل از آنکه رابطه‌هایمان جان بدهند.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

معرفی می‌کنم: بلبل

دو راه از هم جدا

هستی