پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۷

از تأملات یک عدد جامعه‌نشناس

خبر حمله‌ به پارلمان انگلیس را دیروز می‌شنیدم و اینکه می‌گفت فلان گروه تروریستی مسئولیتش را بعهده گرفته است. آنقدر جنگ و خونریزی و اخبار انفجار و کشتار انتحاری پخش شده و شده که دیگر حساسیت همه‌مان را گرفته، انگار معمولی است اتفاق افتادنشان. بعد نخست‌وزیر انگلیس را نشان داد که می‌گفت در بعضی از دورترین نقاط جهان آوازه‌ی دموکراسی لندن پیچیده و ما همیشه قوی و استوار در برابر چنین حمله‌هایی می‌ایستیم. و واقعیت این است که رئیس‌جمهور آمریکا و فرانسه و آلمان و ترکیه و خیلی دیگر از کشورهایی که در این چند سال هدف داعش و دیگر گروه‌های افراطی بودند هم حرفهایی می‌زنند مشابه همین حرفها.  و آنوقت ما به فکر و غم فرو می‌رویم که چرا دنیا اینطور شد یکدفعه؟ چرا بعضی‌ها نمی‌خواهند دنیا در آرامش باشد؟  و از طرفی هم رؤسای کشورها فکر می‌کنند اگر چنگ و دندانشان را برای هم تیزتر کنند، موقع ورود شهروندان به کشورشان هزارجور انگشت‌نگاری و عکس‌برداری و سابقه جمع‌آوری کنند، دوربین‌های مخفی در همه‌جا کار بگذارند، نیروهای امنیتی را چند برابر کنند، شکنجه‌ها را سخت‌تر و زندانها را وحشتناک‌تر و پرتعدادتر کنند،

کیفیت رضایت

رضایت داشتن، بی‌ارتباط با قوی بودن و تاب تحمل داشتن نیست. بالاخره آدم یک لحظه در زندگی بجایی می‌رسد که -به فکرش، نظرش، یا احساسش اینطور می‌آید- دیگر هیچ راه چاره‌ای برایش باقی نمانده است. چیزی را میخواهی و بدست نمی‌آید. آن لحظه می‌تواند برای سالهای سال طول بکشد. محکومیتی دائمی به بیچارگی و شکایت و توی سر زدن.  اما شاید هم برای چند ثانیه‌ای توی آینه نگاه کردی و فهمیدی که "آرامش/امیدواری/خوشبختی/هر چیز دلخواه دیگری اگر در این نیست پس در صورتی دیگر حتما باید باشد!" و مطمئن شدی که هرچه بشود معنایی باید باشد که هیچوقت نابودشدنی نیست و همانجا همیشه برای تو می‌ماند تا بالاخره بروی و پیدایش کنی. اینطور است که بجای کشیدن حبس ابد در پستوی تاریک ذهن،  فقط چند لحظه زندان را با تمام وجود احساس کرده‌ای و دریافته‌ای که مجبور نیستی ناراضی باشی؛ که آرامش/امیدواری/خوشبختی/هر چیز دلخواهد دیگری حتما در شکلی دیگر هست و برای رسیدنت چشم براه است، جایی که هنوز نمیدانی کجاست.  به این آگاهانه قدم به زندان بیچارگی نگذاشتن، و این ذهن را باز گذاشتن به فرمهای بیشمار دلخوشی (حتی اگر شده بقول حافظ

نمیتونه سیاه باشه

دورهمی بود خانه‌ی خاله‌پری و فکر کنم سر ناهار توی پذیرایی جمع بودیم. به عادت همیشه نشسته بودم روی مبل‌های این طرف میز، با بشقاب ناهار در یک دست و لیوان دوغ لابد در دستی دیگر و خطابه می‌کردم: "آخر پایان دنیا نمیشه که به همین هیچ و پوچی باشه، یکجوریه که همه احساس کنن آخرشه، تموم شده کاراشون، بتونن درکش کنن. نه چیزی که از خارج به ما تحمیل بشه و نتونیم ازش نتیجه‌ای بگیریم. یعنی اگر من حتی در اشتباه هم هستم، یا قدر زندگی را هم نمی‌دانم، یا هر خطایی ازم سر زده، یا در مسیر کاری قدم برداشته‌ام و دارم چیزی یاد می‌گیرم، آنقدر باید اجازه و زمان زندگی داشته باشم که بتوانم خودم را و کارهایم را بفهمم، اگر ترسی دارم که برایم همیشه وجود داشته یعنی همین ترس بخشی از زندگی من است، و هر خطا و نقص و البته کار درستی که بتوانم تا زنده‌ام در قبال آن انجام دهم، باز از من سر زده و بخشی از حل این مسئله در زندگی‌ من می‌شود. پس در نهایت، من این حق را باید داشته باشم که تا آخر مسیر خودم بروم،..." و به این ترتیب استدلال می‌کردم چرا دنیا نمی‌تواند در سال 2012 یا 2020 یا 2424 یا هر عدد خوشگل دیگری پودر شود

در من جاری

میخواهم فکرم را جمع کنم و چند خطی کنار هم بگذارم، نمی‌شود. فکر میکنم کار از این مهم‌تر هم هست، پس فکرم میرود چندجای دیگر، چند کلیک دیگر و چند دقیقه‌ی دیگر می‌گذرد و دوباره برمی‌گردم همینجا. قرار است همین نوشتن فکرم را مرتب کند.  دارم مزه‌مزه میکنم چه احساسی باید داشته باشم. ساده‌لوحانه فکر می‌کنم برای آنکه اتفاقی که میخواهم بیفتد لازم است در درونم شرایط پذیرشش ایجاد شود. آنوقت فکر میکنم که همین فکر کردن به موضوع و از آن نوشتن هم، بخودی خود کار مهمی است. منظورم این است که همان جرقه‌هایی که یکدفعه ذوق را در وجود آدم می‌آورد که برود و کار دلخواهش را انجام دهد، همان‌ها را باید جدی گرفت و ادامه داد. در آن صورت فکر میکنم حق مطلب ادا شده.  مثلا من چند بار است ار فکر اینکه بروم ذوق کرده‌ام. باقی زمانها صبورانه یا یا بی‌صبری انتظار کشیده‌ام. ولی دلم میخواهد حالا که چند بار طعم ذوق و شادیِ رفتن را حس کرده‌ام جلوتر بروم. تصور کنم، تجسم کنم، خیالبافی کنم، و در نهایت برای خودم برنامه بریزم. نه اینکه تابحال اینکار را نکرده باشم، نه، فراوان، فراوان! ولی نوع تجسمش همیشه مثل یک سری کارتن که ج