نمیتونه سیاه باشه
دورهمی بود خانهی خالهپری و فکر کنم سر ناهار توی پذیرایی جمع بودیم. به عادت همیشه نشسته بودم روی مبلهای این طرف میز، با بشقاب ناهار در یک دست و لیوان دوغ لابد در دستی دیگر و خطابه میکردم: "آخر پایان دنیا نمیشه که به همین هیچ و پوچی باشه، یکجوریه که همه احساس کنن آخرشه، تموم شده کاراشون، بتونن درکش کنن. نه چیزی که از خارج به ما تحمیل بشه و نتونیم ازش نتیجهای بگیریم. یعنی اگر من حتی در اشتباه هم هستم، یا قدر زندگی را هم نمیدانم، یا هر خطایی ازم سر زده، یا در مسیر کاری قدم برداشتهام و دارم چیزی یاد میگیرم، آنقدر باید اجازه و زمان زندگی داشته باشم که بتوانم خودم را و کارهایم را بفهمم، اگر ترسی دارم که برایم همیشه وجود داشته یعنی همین ترس بخشی از زندگی من است، و هر خطا و نقص و البته کار درستی که بتوانم تا زندهام در قبال آن انجام دهم، باز از من سر زده و بخشی از حل این مسئله در زندگی من میشود. پس در نهایت، من این حق را باید داشته باشم که تا آخر مسیر خودم بروم،..." و به این ترتیب استدلال میکردم چرا دنیا نمیتواند در سال 2012 یا 2020 یا 2424 یا هر عدد خوشگل دیگری پودر شود و برود به هوا. خب البته اگر ادامهی درک ما از خودمان و زندگی و مسئلهای که با آن در طول عمر گلاویزیم هم همراهمان پس از پودر شدن وجود داشته باشد، در آنصورت قبول است. یعنی زندگی فقط صورتش عوض شده. نمیخواهم بگویم مرگ غیرمنتظره نیست و غافلگیری برای انسان وجود ندارد. میخواهم بگویم آن لحظه، نمیتواند بیمعنی و بیحاصل باشد، میشود از دید آنهایی که خارج از ما هستند به نظر بیاید که چه ناتمام، و چه ناغافل. ولی برای خود آدم؟ نه نمیشود.
یاد این خاطره افتادم شاید بدلیل تنها چیزی که فکر کنم از پست مدرن تا حالا فهمیدهام، یعنی نسبی بودن. نسبی بودن خیلی چیز عالیای است. خیلی با من هم سازگاری دارد. آزادی میدهد به اینکه هر فکر و ایدهای را محترم بشماری، البته نمیدانم تا چه حد طرفِ اصالت و صحت آن هم حفظ میشود در این آزادی و آیا اصلا با معیاری قابل اندازهگیری هست یا نه.
حالا اینکه هرکدام از انسانها با یک مسئله متولد میشوند یا در طول زندگی مسئلهشان را پیدا میکنند و میفهمند و با آن کنار میآیند، نسبیت را وارد زندگی میکند. تصویر ثابتی که هر آدمی متولد میشود و از زندگی باید لذت ببرد و در آن موفق باشد و هیچ غم و غصهای نداشته باشد، پاسخگوی همه ما نیست. در زندگی باید معنایی باشد مستقل از این صورتها؛ یعنی دور از خوشیها، سختیها، موقعیتها و جاهطلبیها و گاه ناملایماتش، مگر آنکه هریک از اینها تغییری در روح آدم ایجاد کنند. آنموقع روح من ممکن است از چیزی به هیجان درآید و حالش خوب شود و روح شما از چیز دیگری. چیزی که روح من به آن احتیاج دارد آنی نیست که به درد روح شما بخورد و القصه.
پ.ن. عجیب است که بعضی چیزها از کجا در ذهن باقی میماند. یکدفعه یاد یکی از روزهای مدرسه افتادم. فکر کنم کلاسهای آمادگی برای تیزهوشان بود. فکر کنم من سوم راهنمایی بودم. بعد از ظهر بود، بعد از کلاس بچهها داشتند راجع به اینکه جمع تمام رنگها سفید میشه یا سیاه بحث میکردند. من فکرم در راه برگشت خیلی مشغول این موضوع بود. تصویر خیلی روشنی دارم حتی از نور عصر شاهرود و پیاده آمدن از سمت چپ خیابان شهربانی رو به بالا در مسیر مستقیمی که میرسید به سر کوچهمان.
عزیزم وقتی که رنگ ها از جنس نور باشند جمعشون هم سفید می شه ولی وقتی از جنس "رنگ" باشند جمعشون تیره می شه.
پاسخحذفمرسی عزیزم :)))) (گل + خجالت)
حذفچه تعبیر خوبی داشت از رنگ و نور مهرداد :-)
پاسخحذفمرگ پایان کبوتر نیست...
آره :)) مهرداد دانشمنده :-"
حذفتعبیر کبوتر هم عالیه، سال نو هم مبارک پریسا گلم، ایشالا سبز و سالم در کنار صابر و لیلی کوچولو باشی همیشه