فیلمی که دوستش میداشتم
راهم را از بین مسافرهای بی آر تی باز میکنم و میآیم توی ایستگاه. چه خوب که ساعت 6:15 عصر هنوز هوا روشن است. مسیر همیشگیام را خرامان خرامان طی میکنم تا برسم به پلههای برقی که حالا هردوتایشان درست کار میکنند. روبرویم همان پسرکی که دستمال کاغذی میفروشد نشسته، و من، مثل هرروز و فراری از فکر کردن دربارهی کارهایی که از دستم ممکن است برآید، فقط با احساس گناه و سرِ پایینانداخته از کنارش رد میشوم. گاهی وقتها دوستش هم میآید، گاهی انگار با هم بازی میکنند، و گاهی هم کولهاش کنارش هست. صبحها پیدایش نمیکنی، "خوب است شاید صبحها میرود کلاسی مدرسهای..'' و این فکر میشود دلداری من و کلید بخشایش شانه خالیکردنم از زیر بار یک مسئولیت.
امروز با پله برقی که پایین میآیم، وقتی طاق نیمدایرهای سبزرنگ پل هوایی کم کم پرده از خیابان شهر برمیدارد، به لطف روشنی عصرگاهی، اتفاق تازهای میافتد. آرام آرام انگار نظارهگر یک فیلم باشم، حرکت آدمها، درختها و ماشینها، حرکت. همه چیز در یک حرکت آرام و منظم. آرامش، انگار این آخر فیلم باشد و الان وقتش است که نوشتهها بیایند با موسیقی تیتراژ پایانی. نمیخواهم چشم بردارم، بیاختیار قکر میکنم "من این زندگی را دوست دارم، من میخواهم قبل از مردنم حاصلی از آن گرفتهباشم، من هم مثل همهی آدمهای دنیا میخواهم زنده باشم،'' آخ، که اصلاً یادم نمیآید قبلاً کی این حس را داشتم! به سرم میزند یک تئوری دیگر بدهم: " این زندگی، این روحیه، این فکرها، مال من شده که بیشتر بشناسمشان. امروز در این قالب، فردا در یک شکل دیگر. واقعیت همین هست که هستی، تمام قواعد دنیا، زیباییهایش، ایدههایش، در طول این سالها نابود نشده، از قبل از زمان ما تا الان و آینده، بشناسش..''
در همین فکرها آخرین پلهی برقی هم میرسد به سطح زمین و سینما خود بخود تعطیل میشود. مسیر همیشگی، از کنار مسجد پارک، تا رودخانه و گذشتن از پل، بعد از سوپرمارکت سر کوچه، بعد باز کردن قفل در، آسانسور، خانه، اینترنت.
فیلمی که کاش هر روز تکرار شود برایت، برایمان:)
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفباید دم دست بذارمش با هم نگاه کنیم ؛)
پاسخحذف