دو راه از هم جدا
این بخش سوم و نتیجهگیری من از خواندن مقالهی محسن نامجو با عنوان "همخوانی ردیف موسیقی سنتی و استبداد سیاسی در ایران" است. بخشهای اول و دوم را اینجا و اینجا ببینید. همه مطالب کنار هم مقداری طولانی شده و شاید در آینده بشود کمی خلاصه و مفیدترش کرد. حالا فعلا همینطوری یکنواخت در حال نوشتنیم :) راستش را بخواهید، نوشتن دربارهی یک موضوع نوعی فکر کردن و تحلیل دوباره (و چندبارهی) آن است. با نوشتن است که آدم تازه میفهمد چه میداند، و کجاها گیر میکند. بهرحال، هرچه بیشتر نقد نامجو و تجربهی خودم از ارتباط با آقای کیانی و یادگیری ردیف را کنار هم قرار دادم، بیشتر فهمیدم که متعلق به دو دنیای جدا از هم هستند. میخواهم توضیح بدهم چرا، و همزمان خودم هم بیشتر دربارهاش فکر کنم.
روشن است که من نمیتوانم درباره فضای دانشکدهی موسیقی هنرهای زیبا صاحب نظر باشم. اما خیلی کوتاه برمیگردم به گلهمندی نامجو. مقاله ایشان در واقع توضیح میدهد که ردیف موسیقی دستگاهی برای یک دانشجوی هنر مشابه دیکتاتوری مطلق یا استبداد سیاسی در جامعه است. استبدادی که بواسطهی آن برای کوچکترین خواستههای آدم دستورالعمل وجود دارد، چارچوبی دست و پا گیر که نمیگذارد هرکار میخواهی انجام بدهی. بعد هم اساتیدی که در ردیف فعالیت میکردهاند و به شیوههای دیگر گرایشی نداشتهاند، متحجر میخواند.
فارغ از اشکالات سیستم آموزشی (در کل دنیا)، ردیف برای من و آنها که دوستش دارند و به آن پایبند هستند، مجموعهای قوانین خشک و تغییرناپذیر نیست. ردیف برای من مثل یک فرهنگ لغت است. به تعبیر آقای کیانی، مثل گلستان سعدی است. استاد میگوید در گذشته بچهها از ابتدا یا با گلستان سعدی در مکتبخانه خواندن و نوشتن یاد میگرفتند، یا با قرآن. ردیف پایهای است که ما خواندن و نوشتن را از آن میآموزیم. معمولا من خیلی فلسفی میشوم، و برایم ردیف مجموعهای از تمام احساساتی میشود که در دنیا هست، مهربانی، غم، عشق، دلسوزی، خشم، حیرت، افسوس، حسادت، بزرگی، عجز، دوری، سفر، حرکت، و خیلیهای دیگر. من مگر از موسیقی چه میخواهم؟ همینها را. مگر در کل دنیا چیزی غیر از اینها هست؟
به همین دلیل که دنیای ردیف برای من همه احساسات لطیف گیتی را دربردارد، این جمله که "چیزی به اسم آهنگسازی نداریم،" اصلا نگرانم نمیکند. بله، فقط بداههنوازی داریم. چون اگر قرار است "آهنگ" ساخته شده حس حماسی را منتقل کند، میتوانید بروید گوشههای چهارگاه را بنوازید، یا گوش دهید. آنموقع حتما فرق بین چهارگاه زدن یک نوازنده با دیگری را میتوانید احساس کنید. همان که داستان حماسه را برایتان بهتر بازگو میکند، او چیرهدست تر و ساز و آوازش خوشتر است. این نوازنده شاید به مفهوم تکنیکی و فنی آهنگ جدیدی خلق نکند، اما درست مثل اینکه کنار شما نشسته باشد و برایتان درد دل کند، همانطور واژهها را از ردیف مطابق حال و هوای هردوتان انتخاب میکند و به بهترین شکلی که میتواند برایتان اجرا میکند. هر دستگاه و هر آواز و هر گوشهی آنها برای بیان احساسات متفاوتی مناسبند. من، اگر دو کلمه بلد باشم نمیتوانم آنطور که وقتی صد کلمه بلدم با شما درد دل کنم. آشنایی با ردیف مهم است. تا جایی که واژهها شمرده و صحیح بیان شوند، من آزادم که در اجرایم هرطور بیشتر دوست دارم آنها را ادا کنم. بدون شک شما نمیخواهید آنقدر جویده جویده و تند صحبت کنم که داستان را نفهمید، نمیخواهید موقع تعریف کردنش دائم بخندم، یا کلمات را یکی یکی و با فاصله ادا کنم. نمیخواهید در جای حساس داستان یکدفعه داد بزنم، طوری که بترسید و حواستان پرت شود و کل داستان را از یاد ببرید. بله، صحبت کردن هم روش خودش را دارد، طبیعی است. موسیقی دستگاهی عمداً میخواهد شما را به فکر فرو ببرد، و آگاهی و تمرکزتان را افزایش دهد. برای همین تکنیکهایی که یکدفعه با تغییری ناگهانی حواس شنونده از متن موسیقی (یا همان داستان در اینجا) را پرت میکنند، برای اجرای ما مناسب نیست. بالا/پایینهای داستان مثل موج دریا است، همیشه دارای پیوستگی است و والاترین هدفش همراه کردن شنونده با موسیقی است. شنونده با این تجربه در واقع پی به زیباییهایی درونی خودش میبرد و از حال خودش باخبر میشود. بعبارتی بیان احساسات در موسیقی دستگاهی (البته به این سبک) بیشتر درونی است. درونی بودن هم دلیل خودش را دارد. ممکن است آدم سه دقیقه ویدئویی فلاکتبار را نگاه کند و به پهنای صورتش اشک بریزد، اما یک ساعت بعد همه چیز دربارهی آن را بسپارد به دست فراموشی. ولی گاهی یک فیلم نگاه میکنی و بعدش این احساس را پیدا میکنی که توانایی بهبود وضع جامعهات را داری. راهی میشناسی که کمک کنی. تاثیرگذاری درونی یعنی همین. یعنی داستانی که به آدم ایده دهد و باعث تحول او شود. تحول فردی در نهایت به تحول اجتماعی هم تبدیل میشود.
اما واقعا چه دلیلی وجود دارد که هرکسی بخواهد همین رابطه را با ردیف داشته باشد؟ نه، اصلا خودم هم نمیتوانم این فکر را کنم. سبکهای دیگر، و آهنگهای دیگر به همین دلیل مخاطب خاص (و دوستداشتنی) خودشان را دارند. دوستداشتنی از این جهت که آنها هم با موسیقی عاشق میشوند، میخندند، و میگریند. درست مثل اینکه من دوست دارم گلستان و حافظ بخوانم، شما دوست دارید داستانهای جنایی بخوانید، دوست دیگرمان حکایت طنز میخواند، و دیگری تاریخ جهان. این اختلاف سلیقههای شخصی چه ارتباطی با استبداد دارد؟ چرا باید نام محدودیت و کهنهپرستی را روی ردیف بگذاریم؟ چرا نمیتوانیم قبول کنیم که هم موسیقی جدید و هم ردیف قدیم میتوانند در کنار هم و با مخاطب ویژهی خودشان، وجود داشته باشند؟ چرا همیشه نقدمان به دور ریختن گذشته و نو شدن است؟ اگر هم نقدی هست، میتوانید به سیستم آموزشی دانشکده بگیرید، که چرا سبکهای دیگر آنقدر کمرنگ در آن ارائه شده. میتوانید به شخص استادی ایراد بگیرید که به شما نگفته "این برای یادگیریتان بهتر است، اما اگر برای دوستت میخواهی اجرا کنی هرطور دوست داشتی بزن..،" ولی چرا کل ردیف را معادل میکنید با یک دیکتاتوری، آقای نامجو جان؟ اصلا "با زمان خود همراه شدن" یعنی چه؟ تکلیف من و آدمهای مثل من که در این دوره زندگی میکنیم و دلبستهی موسیقی قدیم هستیم چیست؟ الان "زمان" من 33 ساله کدام است؟ زمان همکلاس کوچک دوازده سالهام کدام است؟ سهم ما از آزادی کجا رفت؟
فکر کنم آخرین بحث هم کاربرد موسیقی است. طبیعی است موسیقی دستگاهی مال جشن تولد و عروسیهای امروزی نیست. برای آن مجالس موسیقیهای موزون دیگری هست :) ردیف برای تازه شدن روحتان است. هروقت دنبال آرامش میگشتید، تنها و خسته بودید، دلتان برای کسی تنگ بود، نمیدانم. هروقت روحتان میخواست پربکشد یک چرخی آن بالاها بزند و شما هم اهل موسیقی دستگاهی بودید، به مراد دلتان میرسید. اگر موسیقیهای دیگری هم به شما آرامش میبخشد، خیلی خوشبختید.
فکر کنم آخرین بحث هم کاربرد موسیقی است. طبیعی است موسیقی دستگاهی مال جشن تولد و عروسیهای امروزی نیست. برای آن مجالس موسیقیهای موزون دیگری هست :) ردیف برای تازه شدن روحتان است. هروقت دنبال آرامش میگشتید، تنها و خسته بودید، دلتان برای کسی تنگ بود، نمیدانم. هروقت روحتان میخواست پربکشد یک چرخی آن بالاها بزند و شما هم اهل موسیقی دستگاهی بودید، به مراد دلتان میرسید. اگر موسیقیهای دیگری هم به شما آرامش میبخشد، خیلی خوشبختید.
نتیجه اینکه من عاشق ردیف هستم، و آقای کیانی و همکلاسیهای من هم همینطور. شاید تعدادی آدم دیگر هم. هنری که استادی چون مجید کیانی به آن پرداخته، بداههنوازی، بیان و انتقال احساسات متنوع به مخاطب است. گوشهها و دستگاهها ابزاری برای این هدف به دست میدهند. درست مثل یک بیت شعر حافظ که خوشنویس برمیدارد تا خطاطی کند. در مقابل، انتقاد نامجو به ثابت ماندن گوشهها است و اینکه چرا او نمیتواند هرجور که خواست آنها را بنوازد. انتقاد دیگرش هم به فقدان مفهوم آهنگسازی است در موسیقی دستگاهی. او اسم اینها را محدودیت گذاشته که از دید استادی چون مجید کیانی قاعده و پایه و علم کار به شمار میرود. درحالیکه دلآزردگی نامجو از سیستم آموزشی (یا اساتید دانشکده) قابل درک است، نمیتوان این مسئله را در حد مقایسه ردیف با استبداد سیاسی گسترش داد. خوشبختانه امروز نامجو به عنوان یک هنرمند صاحب سبک و پرطرفدار مطرح است و هر نوآوری که بخواهد در موسیقیاش انجام میدهد. اما اینکه کار نامجو تکامل موسیقی دستگاهی یا فرم جدیدی از آن باشد، هیچگاه پذیرفتنی نیست. ردیفنوازی و موسیقیهای تلفیقی و یا سبکهای جدید، در حداقل دو جریان موازی هم قرار دارند. از دید من که ردیف را دوست دارم، نامجو شاید بد متوجه شده که موسیقی سنتی ایرانی چیست. از دید نامجو هم من متوجه ارزش ابداعاتی که او با استعدادش در موسیقی ایجاد کرده نیستم. ولی شاید از هر 1000 آدمی که امروز در دنیا متولد میشود، لااقل یک نفر با من و 999 نفر با نامجو همسلیقه باشد. لطفا اجازه دهید این یک نفرها هم راه خودشان را بروند.
ویرایشها
پاراگراف چهارم دو جملهای که خط زدم حذف و به جای آن ادامه پاراگراف نوشته شده است (95/5/30).
ویرایشها
پاراگراف چهارم دو جملهای که خط زدم حذف و به جای آن ادامه پاراگراف نوشته شده است (95/5/30).
به نظرم خیلی متن قوی ای است و حرف دل ما، ولی آن جا که گفتی آقای نامجو جان را خوشم نیامد :))))))
پاسخحذفهمون طوری بدون صدا کردن اسم مخاطب خاص متن روان تر بود :)
میخواستم توی لحنم روشنگری توأم با دلسوزی باشه، جدی میگی خوشت نیامد؟ :)) باشه. البته خودم هم خوش ندارم شخصی کنم مسئله رو :)
حذفمن خیلی وقتها ذهنم مشغول این میشه که این نکته که "کیفیت اجرای روایت قسمت هنری کار هست و به نقل از استاد این قسمت یاد دادنی نیست و هر هنرمندی با ذوق خودش بهش میرسه" تقریبا توی جو امروز موسیقی یک رازه. یعنی شاید اصلا کسی اینطوری به موسیقی نگاه نکنه. چون مسئله تکنیک و سرعت و صدادهی و اینها نیست که سبکهای جدیدتر هم دارن و نمایش بیشتری داره. مسئله تنوع گوشه و آهنگ و قطعه هم نیست. خب خیلی سخته توصیح دادن این برای مخاطب عام! من باشم، اول کاربرد این موسیقی رو با موسیقی های دیگه مقایسه میکردم. مثلا چرا به جای فست فود از عذای آب پز با سبزیجات بهتره استفاده کرد؟ واقعا از نظر طعم و غیره شاید فست فود خیلی جذاب تره. بعد هم وقتی به موسیقی به شکل اجرای یک روایت نگاه میکنم، یاد نقالی داستانهای شاهنامه میفتم، یاد حرف یک آقای کارگردانی به نام ساسان قهرمان که نمایشنامه خرده جنایتهای زن و شوهری را (که ظاهرا خیلی معروفه و چندین بار توسط گروه های مختلف اجرا شده) در تورنتو اجرا کرده بود با همین مضمون که ما میخواهیم روایت خودمون رو از این نمایش به اجرا بگذاریم. گاهی هم به فکر میرسه که همه ادبیات داستانی سوژه ها و مفاهیم و موضوعاتش مگر چند تاست. اینکه هر بار آدم زندگی را در قالب یک داستان بشنوه برام خیلی جذابه. فکر میکنم بداهه نوازی نقش داستان را داره و احساس گوشه ها و دستگاه ها نقش مضمون های حقیقی و دست مایه نویسنده داستان. به نظر تو این فکرها چقدر واقعیه؟ :))
حذفو بعد هم اینهمه دقت و تلاشی که استاد در آموزش ما و بقول خودش علم و فن ردیف داره، به نظرم من یعنی خیلی مهمه این قسمت غیر هنری اش هم. با وجود این، از بخش هنری هیچ چیزی نداریم، خیلی انتزاعیه، نمیشه گفت الان فرق این روایت با روایت دیگه توی چی هست (غیر از اینکه استوار بودنش یا شمرده بودنش یا روان بودنش را بشه فهمید). یا شاید هم من هنوز نمیتونم تشخیص بدهم و برای خودم باز کنم. خلاصه این سؤالها میان و میرن دائم :)
حذف