یکجا میفروشیم
چه میشد اگر آدمی دلبستهی چیزی نبود، و هرچه آرزوی دور و دراز بود رها میکرد و میرفت دنبال زندگی جلوی چشمش. چه میشد اگر من خودم را با همین قدر از دانش و تجربه قبول میکردم، آیا آنوقت میتوانستم تصمیمهای معقولتر و سنجیدهتری بگیرم؟ آنوقت راضی میشدم با دل و جان وقت بگذارم، کار کنم؟ ما که عمری بی اعتماد بودیم به مونای قصه و حسرت کشیدیم و دستیاقتنیها را باور نکردیم، بگذار یک بار هم رهایش کنیم ببینیم چه گلی به سر خودش میزند. در این راستا تمام اسباب خیالی لوکس و شیکمان را که تا بحال از پشت شیشه فقط نگاهش کردهایم یکجا میفروشیم. یک کتاب و قلم و زیراندازی ساده نیاز است تا دمی بیاساییم. مونا هم حساب و کتابش را با خودش صاف کند.