او کوچک است
1
دلبسته و خام یک آرزو میشوم، یک خیال. باد پروازم میدهد، از زمین به بالا و از هوا به میانه، این گوشه و آن گوشه، آنجاست! ای باد آنجا! مرا ببر به آنجا!
پروازم میدهد: خودت بگیرش! من بادم، پرواز میکنم!
از بالای سر آرزو رد میشویم، انگار نزدیکش باشم. دستم را که دراز میکنم ولی مثل ستارهای غریب و دور جاخالی میدهد.
آرزو کوچک میشود، نقطه میشود ولی محو نه. آرزو چشمم را گرفته، هیچ چیز دیگری را نمیبینم. آرزو یک نقطه است.
باد میایستد. لالایی هوهو و وزوزش قطع شده: خیال بس است.
2
رسیدن به هدفهای طلایی و آرزوهای پرزرق و برق ممکن است به همراه خودش کوری بیاورد. چیزی آنقدر مهم و بزرگ به نظر برسد که بقیه را اصلا نبینی. آنقدر بت غولپیکر و دستنیافتنیای باشد که عقل را گذاشته باشی کنار، نخواهی برنامه بریزی و با قدمهای عادی و کوچک به طرفش بروی، و کلا به جای ملموس کردن و شناختن بیشترش روز به روز مقدسترش کنی و بگذاریاش همردیف با آرزو.
بت را باید شکست، حقهی جادو را برملا کرد، و آرزو داشتن را واگذار کرد به بلندهمتان، که فکرهای بزرگ دارند.
3
به باد میگویم آخر آنچه مرا چرخ میدهد و از هوا به میانه، این گوشه و آن گوشه میبرد، خیلی کوچک است. مشکل آنجاست که دل هم کوچک است، و دنیا هم.
باز هم ولی هرکسی بت دنیای خودش را میشکند. چه بگویم.
نظرات
ارسال یک نظر