یکجا میفروشیم
چه میشد اگر آدمی دلبستهی چیزی نبود، و هرچه آرزوی دور و دراز بود رها میکرد و میرفت دنبال زندگی جلوی چشمش.
چه میشد اگر من خودم را با همین قدر از دانش و تجربه قبول میکردم، آیا آنوقت میتوانستم تصمیمهای معقولتر و سنجیدهتری بگیرم؟ آنوقت راضی میشدم با دل و جان وقت بگذارم، کار کنم؟
ما که عمری بی اعتماد بودیم به مونای قصه و حسرت کشیدیم و دستیاقتنیها را باور نکردیم، بگذار یک بار هم رهایش کنیم ببینیم چه گلی به سر خودش میزند.
در این راستا تمام اسباب خیالی لوکس و شیکمان را که تا بحال از پشت شیشه فقط نگاهش کردهایم یکجا میفروشیم. یک کتاب و قلم و زیراندازی ساده نیاز است تا دمی بیاساییم. مونا هم حساب و کتابش را با خودش صاف کند.
باغ بارانی
پاسخحذفکسی ما را نمی پرسد ...
کسی ما را نمی جوید ...
کسی تنهایی ما را .. نمی گرید ...
دلم در حسرت یک دست .. دلم در حسرت یک دوست ...
دلم در حسرت یک بی ریای مهربان مانده است ...
و اما با توام ای آن که بی من .. مثل من تنهای تنهایی ...
کدامین یار ما را .. می برد تا انتهای باغ بارانی ...
کدامین آشنا آیا .. به جشن چلچراغ عشق .. مهمان می کند ما را ...
بگو ای دوست .. بگو ای آن که بی من .. مثل من تنهای تنهایی ...
تو که حتی شبی را هم .. به خواب من نمی آیی ...
تو حتی روزهای تلخ نامردی .. با نگاهت التیام دستهایم را دریغ از ما نمی کردی ...
من امشب .. با تمام خاطراتم با تو خواهم گفت ...
من امشب .. با تمام کودکیهایم برایت اشک خواهم ریخت ...
من امشب .. دفتر تقویم عمرم را به دست عاصی دریای ناآرام خواهم داد ...
همان دریا که می گفتی .. بغض شکوه هایم از گلوی موج خیزش زخم بر می داشت ...
همان دریا که می گفتی .. تو را در من تجلی می کند ای دوست ...
بگو ای دوست .. بگو ای آن که بی من .. مثل من تنهای تنهایی ...
کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی .....