منتظر بودم بیایی!
بالاخره آنقدر ننوشتم تا سرم پر شد از ابر و ذرات معلق و تاریکی و غبار. هیچ چیز تویش قابل پیدا شدن نیست. یعنی آدم میتواند فکر کند و تصمیم بگیرد بدون اینکه بنویسد؟ فکر نکنم!
یعنی وقتی ننوشتن را انتخاب میکنم در واقع فکر نکردن و نادیده گرفتن هرچه آن بالا ذهنم را مشغول کرده انتخاب کردهام. یکجور زندگی کردن روی دندهی خلاص است که فقط فرمان را کمی اینور آنور میکنم به جایی نخورد. هیچ پالایشی در کار نیست. فقط بودن و گذراندن است.
وقتهایی هم هست که فکر میکنم هنوز آنقدر ایدههایم جمع نشده که بخواهم دربارهی چیزی بنویسم. ترجیح میدهم هرچه حس و لحظه و تجربهی جدید است ببلعم، مزه مزه و بعد نتیجهگیری کنم، و آنوقت اگر از سانسور شخصیام جان سالم به در برد، بنویسمش. در حالی که نوشتن توی تمام آن مزه مزه کردنها قایم شده، اصلا اگر ننویسم هیچچیز از هیچ چیز باقی نمیماند. فراموش میشود، به سادگی.
حالا نه اینکه تمام چیزهایی که نوشته میشود هم تا آخر مثل روز اولشان بمانند. نه، خودت عوض میشوی و فکرهایت و دیگر یادت نمیاید که چه چیز را کی نوشتی و با چه فکری. اما برای انتگرالگیریهای کوتاهمدت، خب خیلی لازم و به جاست، همین نوشتن را میگویم. کوتاهمدت مثلا چقدر؟ نوشتههای معمول و بعضی از درونیات من گاهی تا یکسال، و آنهایی که عمیقترند و همیشه با هم درگیر میشویم تا چند سال معنیدار و معتبرند. بعضی وقتها هم نوشتهها رنگ و بوی دیگری میگیرند. آنموقع معمولا به آنچه در این سفر رنگیرنگی بر من گذشته فکر میکنم. چه شد که عوض شدم؟ چیزی را پذیرفتم؟ اتفاقی افتاد؟
غرض اینکه میخواهم این تعلیق را برای مدتی تعطیل کنم. کدام تعلیق؟
"مونای قصهی ما رسید به سی و چهار سالگی. نشست و از خودش پرسید یعنی زندگی دارد از جلوی چشم من میگذرد؟ کجا میرود؟ آیا سال دیگر هم من جایی نشستهام و با خودم فکر میکنم که هستم، چکاره هستم؟مونا فکر کرد دنیا چیست و خودش چیست؟ ربطش به آن چیست؟ فقط گل و بلبل و درخت و کوه دوست دارد؟ قرار است برای مدتی با ادمهایی که دوستشان دارد باشد و بعد چه؟ به خودش گفت هرجا باشم کمک میکنم، به کاری مشغول میشوم. از بودنم لذت میبرم. از خورشید و از هوای تازه. ولی باز فکر کرد، قرار است چه بشود؟ و دلشوره گرفت."
چطور تعطیل میکنم؟ خیلی راحت؛ میایم اینجا، دوباره مینویسم که چه کردم و به کجا دارم میروم. آدمی نبودهام که هدف بگذارم در بیست و سه سالگی مثلا ازدواج کرده باشم، یا در سی سالگی با ده تا مقاله استاد دانشگاه شده باشم، یا فلان یا فلان. اما باید با همین دغدغههایی که دارم درست رفتار کنم. نگرانیهایی کلی و فلسفی مثل کار، مسئولیت انسانی، و خدمت به اجتماع، بهتر کردن ارتباطم با دنیای خارج و تلاش برای عرضه کردن و به اشتراک گذاشتن. این حق فکرها و ایدههاست. حق ذهن من هم نیست که بخواهد تنهایی با اینها شلوغ شود.
پس بروم باقی داستان را بنویسم، بلکه تعلیق همه چیز کم شود.
نظرات
ارسال یک نظر