پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2016

همراهی بی‌بهانه

وسط حرفهایمان یکباره میرسم به همان سوال بنیادی بودن یا نبودن. از خودم میپرسم چقدر برایم مهم است که جایگاه اجتماعی‌ام چه باشد؟ میپرسم حسودی‌ات می‌شود اگر او بیشتر و سریعتر از تو پیشرفت کند؟ جواب می‌شنوم نه. من چه شباهتی دارم که انتظار داشته باشم بی‌زحمت همان نقطه‌ای باشم که او هست یا می‌تواند برسد؟ می‌پرسم ولی اگر همیشه همینطوری درجا بزنی چه؟ اصلا از کجا معلوم برای او مهم نباشد جایگاه شغلی و اجتماعی تو چیست؟ صدا می‌گوید خب دیگر! میپرسم یعنی چه؟ خب شاید تو رتبه‌ات پایین‌تر باشد اما بتوانی جور دیگری همراهی‌اش کنی. مگر این اصل داستانتان نبود؟ میگویم چرا.  میگویم باید خجالت بکشم که به این چیزها توجهم جلب میشود، کودکانه است نه؟ میگوید همین که خودت میدانی کافی است. می‌گویم تا من اینقدر دل نگران خودم هستم هیچ وقت قدمهای بزرگتری برنمی‌دارم. می‌گوید خب گیرم اینطور است. دست من که نیست خودت باید خودت را فراموش کنی. می‌گویم خب قبول، فقط میخواستم بدانی که میدانم که دست کم گرفتن خودم هم نوعی غرور و خودبینی است. آدم اگر آدم باشد توی خودش دنبال بهانه نمی‌گردد، فقط سرش را می‌اندازد پایین و کاری که

اشکِ خمیازه

اینجا اتاق انتظار کلاس آقای کیانی است :) کله‌ام را انداخته‌ام پایین شاید دارم صدای ساز بچه‌ها را می‌شنوم که وسطش نیلوفر به ماهرو میگوید عروس راه دور میشی ها! نگاه میکنم. قیافه ماهرو کسل است. نیلوفر با شیطنتی که خیلی وقت است ازو ندیده‌ام رو به من می‌پرسد تو خمیازه میکشی اشکت در میاد؟ مبهوت نگاهش میکنم و بعد از کمی فکر با لبخند بیخیالی می‌گویم آره فکر کنم اگر خیلی عمیق باشه اشکم هم دربیاد :)) جواب میشنوم که واسه همینه عروس راه دور شدی دیگه! :)))  و ما خشنود از یادگرفتن یک ضرب‌المثل متناسب با موقعیت سر تکان می‌دهیم. 

متخصص انگشت سبابه

دلم میخواست یک جایی بود وارد میشدم و به من صاف و ساده میگفت چه جاهایی‌ام سالم است و چه جایی بیمار. چه کارهایی کنم که بهتر شوم. یک آدمی حکیم مانند.  حالا با این همه فلوشیپ و بورد تخصصی، اول آدم باید خودش تشخیص بدهد پیش کدام نوع دکتر برود. این قسمتش آنقدرها هم بد و مشکل نیست. مسئله اصلی این است که در مطب آن دکتر فرضی و متخصص هم فقط معایناتی در محدوده‌ی همان تخصص انگشت سبابه روی تو انجام می‌شود. اگر انگشت سبابه و انگشت کوچکه با هم درد بگیرند، متخصص شما فقط می‌تواند آزمایش بدهد و دارو برای اینکه انگشت سبابه‌تان  خوب شود، برای انگشت کوچکه بفرمایید متخصص انگشت کوچک را ببینید. البته صبر کنید، صبر کنید، ما توی این کلینیک متخصص هردویش را داریم، کافی است یک وقت دیگر بگیرید، به همین سادگی. خبر خوب اینکه انگشت سبابه‌تان هیچ مشکلی نداشت. سالم سالم است. پ.ن. 1: از آقای کیانی شنیده‌ام که در گذشته  رسم بوده که وقتی به دیدار بزرگی یا حکیمی می‌رسیدند، از او خواهش میکردند که: "من را نصیحت کنید،" و همان برایشان حکم تحفه و یادگاری داشت که در زندگی به کار ببندند. حالا وسط این تشخیصهایی که

وقت بگذار به پایش

در درونم ترسی شاید مضحک می‌آید و می‌پاید، با این مضمون که اگر اشتباه کرده باشم چطور، و اگر دوست‌داشتنی نمانم چطور، و اگر اشتباه کرده باشد چطور، و اگر کسی بهتر پیدایش شود چطور، و همینطور چطور و چطور و چطورها، تا جایی که ضمیری عاقل‌اندیش بیدار شود و به من یادآوری کند اثر گذر زمان، عادت کردن، دوستی، و محبت را. اثر تعلق و مالکیت را، آنطور که اگر کتابی داشته باشم با یادداشت‌های شخصی در حاشیه‌اش، هیچوقت با 4999 نسخه‌ی دیگری که همزمان  با هم چاپ و وارد بازار نشر شدند، برابر نیست. حالا اگر مثل یک کتاب نو میگذاشتمش توی کتابخانه، هیچوقت بخشی از وجود هم نمی‌شدیم، هیچ فرقی با دیگران برایم نداشت، برایش نداشتم.  این است که دلم آرام می‌گیرد و مطمئن میشوم باغچه‌ی خانه‌ی خودم بهترین زمین دنیاست اگر بخواهم همنشینی گل‌ها را کنم. حافظ بی‌شک از من بهتر این حرف را می‌داند:                     صبحدم مرغ چمن با گل نوخاســــته گفت    ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت                     گل بخـنـدید که از راســــت نرنجیم ولــی    هیچ عاشـــــق سخن سخت به معشـــوق نگفت                      گر

راز نهفته گفتن

یک چیزی بیخ گلوی ما را گرفته، هی میخواهم بنویسمش آخر هم نمی‌شود. دفتری که می‌برم کلاس آقای کیانی را باز می‌کنم، میبینم کلی حرف دارد که هنوز برای خودم و اینجا ننوشته‌ام. خب دیگر چه فایده‌ای دارد دفتر و قلم بردن و یادداشت برداشتن؟ دلم همان سالهایی را میخواهد که همه‌چیز را توی ذهنم نگه می‌داشتم و برگشتنی از کلاس با بچه‌ها بحث می‌کردم همان پنج دقیقه تا سر مفتح را، و دائم توی راه با خودم مرور می‌کردم که آن چیزدیگری که آقای کیانی گفت چه بود و سر چه حرفش به میان آمد؟! بعد همان شب یا نهایت فردایش تند تند می‌نوشتم که یادم نرود. حالا همه‌شان را نوشته‌ام، حسب وظیفه، برایم خوب هم جا افتاده، ولی چرا دستم پیش نمی‌رود و هم‌آغوش این صفحه‌‌کلید ما نمی‌شود و دلش نمی‌تپد، نمیدانم. کمی وفا، کمی وفا، وفا، وفا! این که بیخ گلوست شکایت نیست. اطلاع‌رسانی هم نباید باشد. مسئله از یک نقطه‌ی خیلی ساده و بدیهی شروع می‌شود که موسیقی هم مانند هر چیز دیگری کاربردهای متفاوتی دارد. در واقع همین یک کلمه‌ی "موسیقی،" به خودی خود خیلی کلی است، خیلی زیاد. شاید بهتر باشد در نظر بگیریم چند نوع سبک و فرهنگ متفاوت

گمشده

دیروز در مسیر رفتن به کلاس چیزی کم داشتم. دلم تنگ بود برای کسی، یا لحظه‌ای، یا صدایی، یا حسی، ولی نمی‌دانستم آن گمشده چیست. 

خداحافظی با یک نظریه*

من می‌توانم خیلی فرصت برای عوض شدن داشته باشم. کافی است شهر یا کشور دیگری بروم، دوست جدیدی پیدا کنم، یا بروم کلاس جدیدی ثبت نام کنم. از همان لحظه‌ای که عضو گروهی جدید می‌شوم این آزادی را هم دارم که تصویر دیگری از خودم در ذهن‌ها بسازم، اگر بخواهم. من می‌دانم که به خودم مطمئن نیستم. نمی‌خواهم خودم را نشان بدهم، نمیخواهم قاطی شوم. اصرار دارم یک دنیا تفاوت این میان است. میدانم که اینجا چیزی اشتباه است، علیرغم تفاوت.  هوس تازه  اگر بخواهم روزی تصویر ذهنی دیگران از خودم را عوض کنم، سعی میکنم همانی باشد که خودم از خودم می‌بینم. برایم سخت است گاهی که بتوانم خودم را ببینم حتی. قدیم‌ها تشخیص اینکه چه احساسی دارم و چه چیزهایی را بیشتر از بقیه دوست دارم، خیلی سخت‌تر بود. جالب اینکه خیلی از چیزهایی که درباره‌ی خودم می‌دانم از حضور در اجتماع و ارتباط با دیگران فهمیده‌ام. نه مقایسه سطحی و ظاهری، بلکه شناخت عکس‌العمل‌های جمعی و احساس خودم درباره‌ی درستی‌شان. آنوقت به عکس‌العمل‌های خودم فکر می‌کنم و گاهی نظریه می‌دهم که رفتار چطور باشد بهتر است. اینها می‌شوند پایه‌های فلسفه‌ی زندگی‌ام. ه

دیوار محبت ما

قدیمها که هنوز مضرابهای چپ و راست سنتور برایم عجیب و رمزی بود، اگر استاد توضیح میداد، بازهم قانع نمیشدم. فکر میکردم حالا چه فرقی دارد، اینطوری یا آن مدلی؟ حتی یک بار با لحنی شاکی پرسیدم: "مگر شما نگفتید مضرابگذاریها جوری است که دست نوازنده راحت‌تر حرکت کند؟ من اینطور راحت‌ترم! " همه خندیدند. باز میگفت صدای مضراب راست و چپ با هم فرق دارد، باز هم کافی نبود برایم. می‌شد راست را ضعیفتر بزنی یا چپ را قوی‌تر. رفته رفته حرفش را فهمیدم. ارزش دیکته مضرابها را بیشتر درک کردم. اگر میخواستم از ردیف و هرچه که یاد میگرفتم مثل زبان موسیقی استفاده کنم، باید نظم و قاعده‌ی آن را هم می‌پذیرفتم. نمی‌شد بنویسم صلام، و بگویم چه فرقی دارد؟ این هم سلام است.  الان یکی از نعمتهای جدید زندگی این است که شاگرد قدیمی کلاس شده‌ام. یک مقدار حس پوسیدگی به آدم می‌دهد اولش. بعضی وقتها حس جاودانگی است البته، که فکر کنی من برای حدود 10 سال هر شنبه ساعت 4 و نیم اینجا بودم! بخصوص وقتی متوجه باشی که تغییر کرده‌ای. قسمت شیرین‌ترش این است که وقتی شاگردهای جدید می‌آیند و درسهای قدیمی تو را کار می‌کنند میتوانی دو

خانه‌ی دل

یکی از بنیادی‌ترین مسائل دنیا باید درک زیبایی شریک شدن زندگی و بودن در کنار کسی باشد، یک همراه همیشگی. تا پیش از این، من هیچوقت نتوانستم درک کنم آدمها چطور عاشق هم میشوند. به نظرم میامد که عاشق بودن یک انتخاب است از روی مهربانی و منطق.  میتوانم اعتراف کنم آنوقت ها من اگر هم عشق میورزیدم مثل حالا عاشق نبودم.  حالا طوری است که احساس میکنم جایی در دنیا دارم مخصوص به خودم، مثل یک خانه‌ی امن و باصفا. جایی در دل تویی که دوستت دارم ای مهر تابان. 

تفریح و تفریح (و تفریح و..)

براساس یک تفکر قدیمی، انسان با سختی کشیدن راضی می‌شود. طبیعتش طوری است که دوست دارد کار بزرگ و مشکلی را با موفقیت به سرانجام برساند. حتی اگر آنموقع هم تحمل کردنش برایش سخت باشد، غر بزند، یا ناامید شود، جزئی در درونش هست که باز هم دوست دارد تلاش کند و با هر سختی که هست به هدفش برسد.  وقتی که آدم خسته شد، برای دوباره برگشتنش به کار نیاز به تفریح دارد. برای اینکه ابرهای شک و افسردگی کنار بروند و دنیایش آفتابی شود و دوباره آرزوی دوست‌داشتنی‌اش را در آسمان ببیند، باید استراحت کند. آنوقت آن جزء تلاشگر دوباره روحیه می‌گیرد و برمی‌گردد سر کار. باز خسته می‌شود و تفریح میکند و باز روحیه می‌گیرد و همینطور تا جایی که بالاخره به چیزی که میخواست برسد.  ولی در برابر جزء تلاشگر، یک موجود دیگری داریم درون دل که دنبال راحتی دائمی است. دلش می‌خواهد همیشه تفریح کند و برای خودش آزاد باشد. هیچ مسئولیتی نداشته باشد، همه‌ی امکانات برایش فراهم باشد و خلاصه رویایی‌ترین و ایده‌آل‌ترین تصویر ممکن از دنیا، آنطور که امروزه برای همه‌مان جا افتاده است. انگار یادمان رفته است که تفریح از اول برای برگشتن به هدف و

بود که یار نرنجد؟

بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم؟   بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم؟ بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم؟ بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم؟ بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم؟ پیش آمده باشد که گیر کرده باشی و بخواهی خودت را آرام کنی. با آخر حد توانایی‌ات و از روی عشق تلاش کنی تا (باز هم) خودت را بفهمی. بعد با آن همه ذوق "اورکا اورکا گونه" و دلی که حالا محکم و سربراه شده، صداقتت هم گل کند و فکر کنی که روا نیست اینها را فقط تو بدانی. معشوق هم حقی دارد. بعد یکی عقل بگوید، یکی دل. سرانجام تیر خلاص را بزنی و تمام.  حالا دیگر هرچه هست و نیست ریخته بیرون روی دایره و دیر یا زود معشوقت خواهد دید.  اینجا دو فایده هست: حرکت عاشق خالصانه است، حداقل در مقیاس خودش.  حرکت عاشق حماسی است، شاید راحتتر بود که در دل را بسته نگاه دارد و به روی خودش نیاورد که چه ها آنجا گذشته. چیزی باشد بین عاشق و دلش. معلوم است که شجاعت به خرج  داده و سختی کشیده. و یک نگرانی، که آن هم رنجیدن معشوق باشد، هرچند که عاشق پشیمان است از آنچه در دلش گذشته.  میخواهم به حافظ بگویم که حتی ا

حال و هوای اصفهان

روحم این روزها سایه به سایه به دنبال آواز بیات اصفهان است. چه عصبانی باشد، چه دلتنگ. چه بی‌قرار باشد و چه در آسایش. چه دستهایم را وادار کند که همه هیجان و احساسم را بریزم روی مضراب و اصفهان تمرین کنم، چه به کنسرت برود و وعده‌ی شنیدن اصفهان* را به گوشم بدهد، و چه در کوچه و خیابان که راه میروم تصنیف اصفهان را یادم بیندازد که شاید به ندرت قبلا روی لبم آمده باشد: "باشد از لعل تو.."  با صدای استاد دوامی. امان از اصفهان، امان. * البته کنسرت آوازهای شور بود و برخلاف انتظار اصفهانی‌ام خیلی به دلم نشست. 

ارادتمندی

متضاد قضاوت کردن می‌تواند ارادتمندی باشد. می‌گویم می‌تواند، چون همه قضاوت‌ها منفی نیستند. دلم هم بیشتر از آنهایی می‌شکند که فاتحه‌ی یک آدم را با قضاوت منفی می‌خوانند. برای اینجور موارد ارادت داشتن خوب پادزهری است.  بطور کلی نظر دادن به اینکه کسی آدم خوبی است یا نه اشتباه است. خلاصه‌اش چون انسانها پیچیده‌اند. مفصلش اینکه بخش بزرگی از نظری که می‌دهیم، مربوط به خودمان می‌شود. دیدگاه و برداشت خودمان از آن آدم. تنها سایه‌ای خفیف از آن آدم. استثنا هم هست البته. مثلا کسی که خیلی از نزدیک با او زندگی کرده باشیم، پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر، فرزند، و اینها. معمولا در این روابط خود بخود عشق و ارادت و صبوری هست، و شاید زیاد باعث نگرانی‌ام اینجا نیست.  انسانها هم در طول زمان در حال تغییر و رشدند. در طول زندگی و با تجربه‌های جدید و دیدن انسانهای دیگر متحول هم می‌شوند. حال و هوای ثابتی ندارند که بشود درباره‌شان قضاوت کرد یا نظر داد. شاید  برای همین است که از بین قضاوتهای منفی‌، باز آنهایی بیشتر برایم جگرسوزند که منِ نوعی بخواهم درباره کسی که زیاد با هم حشر و نشر نداشته‌ایم نظر بدهم. آنمو

دلم میخواهد کمک کنم

بعضی وقتها میخواهم کمک کنم، ولی نمیشود. میخواهم آرامشم را با آنهایی که دوستشان دارم تقسیم کنم، اما انگار به جای آب، بنزین است که در آتش خشمشان میریزم. حالشان را میفهمم. زود عصبانی شدن، حساس بودن، آسیب‌پذیر بودن، با کمی فشار به گریه افتادن، نیمه خالی لیوان را بزرگ دیدن، همه‌اش را خودم هم چشیده‌ام، در مقاطعی از زندگی و به دلایل مختلف. اگر آن روزها نگذشته بود، لابد حالا به دل مطمئن اینجا نمی‌نشستم و برای آرام شدنم اینقدر خوشحالی نمی‌کردم.  هیچ قصد ندارم به آنها بگویم کافی است آرام باشید و چند نفس عمیق بکشید. نمی‌خواهم وانمود کنم کار ساده‌ای است، از آب خوردن هم راحت‌تر. بهتر می‌دانم در این موقعیت قدرشناس باشم. بجز جهان‌بینی شخصی‌ام، حتما شرایط آسوده و امنی داشته‌ام که حالا باید به خاطرش ازشان تشکر کنم. از اینکه به خودشان سختی دادند تا من در راحتی باشم. هرچند که برای من این راحتی از ته دل نیست. من وقتی راحتم که بدانم منشاء آسایشم هم در آرامش است. از دل و جان.  بعضی وقتها که میخواهم کمک کنم اما نمی‌شود، از خودم میپرسم از کجا معلوم همین بیخیالی تو باعث این نگرانی‌ها و حساسیتهایشان ن

دمساز

تصویر
کلمه "دمساز" اگر در نی‌نامه‌ی مولانا نبود، شاید هیچ‌وقت دیگر به گوشم نمی‌خورد. به هرحال فارغ از معنی ظاهری آن، یعنی سازی که باید از نفست در آن بدمی تا جان بگیرد و آواز کند، دمساز درادبیات به معنی رفیق، همدم، سازگار و موافق، دردآشنا، و همراز است. بنابراین مولانا واقعا به جا سروده که "همچو نی دمساز و مشتاقی که دید."  این دو نفر را که می‌بینید، با هم رازهایشان را در میان می‌گذارند. بند بند وجودشان به هم وصل است. اگر جلویی آواز را شروع کند، پشتی می‌داند که بعدش چه بگوید. آن پرنده‌ی آبی خوش‌صدا هم که می‌بینید آنجا ساقه‌ی نی را گرفته، دارد به این دو دمساز پاک و مخلص نگاه می‌کند بلکه سر از حرفهایشان درآورد. هرچه باشد او هم اهل دل است. 

تلخی دلنشین من

یکی از دوستان عزیز و انرژی مثبت دانشگاهی‌ام زنگ زده که چه شد میخواستی رزومه‌ات را بفرستی برای حق‌التدریس؟ اینطور که پیداست استاد کم دارند، چند نفری همین دم به زنگاه گفته‌اند که نمی‌آیند برای این ترم. درس ارشد هم میخواهند. میگویم من نیستم، الان خودم هم یادم نیست درسها چه بود، چطور بیایم دانشگاه بین المللی قزوین کلاس ارشد بگیرم؟ آن هم الان که نیمه شهریور است. باورش نمی‌شود، می‌گوید از پسش برمیایی..از اینکه حرفم را باور نمیکند دلخور میشوم، میگویم اصلا علاقه ندارم، قصد ندارم کار آکادمیک داشته باشم در آینده، اصرار می‌کند بگویم چرا، "آخر اگر علاقه نداشتی که تا دکترا نمی‌آمدی!" توضیح می‌دهم "خب این تجربه را که کردم بعد متوجه شدم که این چیزی نیست که بخواهم." می‌گوید آخرش همینطوری خبر میدهی که هیئت علمی شریف شده‌ای!! باشد، اشکالی ندارد. من را نه درک کن و نه باور کن، دوستِ قدیمیِ چون جان عزیز. انرژی مثبت همیشه در کلمات مثبت و موقعیت‌های موفقیت‌‌آمیز و پله‌های ترقی پیدایش نمی‌شود. آن هم وقتی یک نفر اینقدر  دیدگاهش منفی شده درباره‌ی یک چیزی. آنوقت شمای شنونده دائم بیا بگو &

معضل پز عالی و جیب خالی

صبحی شبکه‌ی خبر روشن بود و گزارشی از یک خانم راننده‌‌ی تاکسی وطنی را نشان می‌داد. ظاهراً یکبار جوانکی مسافرش بوده و سر صحبت دوستانه‌ای را باز کرده‌ بودند. جوانک اعتراف می‌کند که با قصد دزدی آمده، اما راضی نمی‌‎شود از یک خانم دزدی کند، بخصوص حالا که در جریان سختی زندگی‌اش هم قرار گرفته‌است. دیگر بهتر است بگویم "جوانمردِ" داستان، طوری که راننده همان موقع متوجه نشده، یک تراول صدهزارتومانی را گذاشته توی ماشین. بالاخره آنها در صلح و صفا از هم خداحافظی کرده‌اند. خانم راننده (نقل به مضمون البته) خاطره را اینطور تمام می‌کند که "من شش صبح  که بلند میشوم و برای کار می‌روم، امیدم به خداست که خودش روزی‌ام را برساند. گاهی تعجب میکنم که چطور با این درآمد ناچیز روزهایم به خیر می‌گذرد. همین است که گفته‌اند از تو حرکت، از خدا برکت. این همان برکت زندگی است." بنده‌ در همان لحظه، مثلا ساعت نزدیک به 9، هنوز پای میز صبحانه بودم. اتفاقا امروز برنامه‌ام خیلی هم مهمتر از قبل بود چون باید قبل از ساعت 11 میرسیدم دفتر پست مفتح برای ثبت‌نام کارت ملی هوشمند. دیگر شرکت نمی‌روم. خیلی وقت بود

روزه

گاهی روزه گرفتن واجب است. وقتش که باشد خودت میفهمی. مثل احوالات امروزه‌ی من. باید حواست را جمع کنی ببینی در چه چیزهایی میخواهی روزه بگیری؟ مثلا فکر و خیال؟ مثلا پرخوابی؟ مثلا اهمال‌کاری؟  مثل یک معماری هوشمندانه برای روزهای زندگی‌ات می‌شود، مونا جانم. می‌توانی دوباره برای هر هفته یک هدف بگذاری و آخر هر روز جمع کنی ببینی چه کردی و چه مانده. آخر ماه ببینی چقدر به هدفت نزدیک شدی. میخواهم از این حال تکه چوب روان بر رودخانه خارج شوی، نه اینکه بد باشد. چون میدانم جریان آب همیشه به این آرامی باقی نمی‌ماند میخواهم آماده‌ات کنم. آفرین، در بی‌خیالی روزه بگیر. بگذار پایه‌های این ستون‌ها بجای هوا جایش در زمین محکم شود. برایت خوب است.

ستاره‌ی کوچک

تصویر
فرض کنید یک دنیای زمینی هست و یک فضای بی‌انتها اطرافش. یک گل خوش برگ و بوی زمینی را می‌گیرید. گل شما را می‌برد دور و دورتر، آنسوی آسمان پیش یک ستاره‌ی کوچک.  هرچه از کودکی تا نوجوانی و جوانی و بزرگسالی خودم و حال و هوایم را دوره میکنم، میبینم فرق چندانی نکرده است. فقط الان خیلی بیشتر از اطرافم آگاهم نسبت به بچگی‌ترها. خواهر کوچکم "سها" طبیعتا باید اولین کسی از هم سن و سالان باشد که با من ارتباط برقرار کرده. این برای من که دنیای آرام و شخصی و ساکتی داشتم به یقین زیاد جلوه‌ای نداشته، ولی برای سها حتما کمبودهایی بوده. خواهر بزرگتری که کمتر حضور خارجی داشته و همه‌اش سرش در کتاب و همه‌چیز دیگر بوده، غیر از خود خود آدمها. بزرگترین اطلاع من از آن روزگار این بوده که من و سها چقدر با هم متفاوتیم.  کم‌کم با بزرگتر شدن و حضور اجباری بیشتر در جامعه، بیشتر متوجه شدم که خیلی از موارد اختلافم با سها با سایرین هم هست. یک جور آزاد بودن، توجه بیشتر به خود، و تحت تاثیر گروه قرار گرفتن. یک نوع درک بی‌دردسر و پوست‌کنده‌تری از زندگی. زندگی هیچوقت به چشم من آن شکلی نمی‌آمد. جای یک کل‌نگری

دو راه از هم جدا

این بخش سوم و نتیجه‌گیری من از خواندن مقاله‌ی محسن نامجو با عنوان "همخوانی ردیف موسیقی سنتی و استبداد سیاسی در ایران" است. بخش‌های اول و دوم را اینجا  و اینجا  ببینید. همه مطالب کنار هم مقداری طولانی شده و شاید در آینده بشود کمی خلاصه‌ و مفیدترش کرد. حالا فعلا همینطوری یکنواخت در حال نوشتنیم :)  راستش را بخواهید، نوشتن درباره‌ی یک موضوع نوعی فکر کردن و تحلیل دوباره‌ (و چندباره‌‌ی) آن است. با نوشتن است که آدم تازه می‌فهمد چه میداند، و کجاها گیر می‌کند. بهرحال، هرچه بیشتر نقد نامجو و تجربه‌‌ی خودم از ارتباط با آقای کیانی و یادگیری ردیف را کنار هم قرار دادم، بیشتر فهمیدم که متعلق به دو دنیای جدا از هم هستند. میخواهم توضیح بدهم چرا، و همزمان خودم هم بیشتر درباره‌اش فکر کنم. روشن است  که من نمی‌توانم درباره فضای دانشکده‌ی موسیقی هنرهای زیبا صاحب نظر باشم. اما خیلی کوتاه برمی‌گردم به گله‌مندی نامجو. مقاله ایشان در واقع توضیح می‌دهد که ردیف موسیقی دستگاهی برای یک دانشجوی هنر مشابه دیکتاتوری مطلق یا استبداد سیاسی در جامعه است. استبدادی که بواسطه‌ی آن برای کوچکترین خواسته‌های آد

یک عمر عاشقی

شک نکنید. هر معلمی که در اطراف شماست یک دنیا عشق همراهش است، چه واقعا شغلش معلمی باشد، چه نه. خیلی‌ها هستند که در زندگی معلمند، یعنی شخصیتشان، رفتار و منششان معلم‌گونه است. آنها عاشق دنیا، زندگی و کل آدمهای خوب (و جالب‌تر ازین) بدی هستند که هیچکس دیگری تاب تحملشان را ندارد. حتما اگر دیدید کسی معلم است ولی آدمها را (تاکید میکنم همه‌شان را) نمی‌تواند دوست داشته باشد، بدانید هنوز کار دارد تا در شغلش استاد شود.  این بخش دوم از فکرهای من درباره سخنرانی و مقاله‌ی محسن نامجو با عنوان "همخوانی ردیف موسیقی سنتی و استبداد سیاسی در ایران" است، که در آن برداشت خودم را نسبت به ردیف در مقایسه با دیدگاه آقای نامجو توضیح میدهم. تخصصی نیست ولی خب، حاصل 9 سال آشنایی و دقت در شیوه زندگی و اخلاق معلمی است که عاشق همه‌ی آدمها است. میخواهم بگویم چرا او نه دیکتاتور است و نه متحجر. البته نه برای اینکه استاد نیازی داشته باشد به احساس مسئولیت و دفاع شاگردی که من باشم. فقط بخاطر تکمیل یک داستان ناتمام. که ببینید یک جریان واحد به چشم انسان‌ها می‌تواند هم پر از زیبایی و معنا باشد، هم پر از ظلم و ست

پای حرفهای یک دانشجوی نامجو

این پست نوعی دعوت به مهربان‌تر بودن با آدمها است. خب این پیام مهمی است، و فکر کنم در بهترین حالت الان فقط بصورت یک مجموعه نقد و استدلال می‌توانم بیانش کنم. حتما اگر شما هم داستان نوشتن را دوست داشتید، به این مضمون هم دقت کنید. ارزشش را دارد. کل ماجرا اینطور شروع شد که من فرصت پیدا کردم چند نمونه آهنگ از محسن نامجو گوش بدهم (که تا اینجا فقط ساربانش را دوست داشتم)، و نزدیک به دو سال پیش هم ابتدای یک سخنرانی از او را درباره‌ی "همخوانی ردیف موسیقی سنتی و استبداد سیاسی در ایران" را گوش داده بودم. خب، منِ سرسپرده و عاشق ساختار ردیف آنموقع از کنارش گذشتم و بیشتر از 10 دقیقه‌اش را گوش ندادم. با استناد به قانون دموکراسی که آقای کیانی هرجلسه در کلاس برایمان یادآوری می‌کند، هیچ مشکلی نبود که نامجو نظرش درباره ردیف چیست و چرا با آنچه من فکر می‌کردم یکسان نیست. هرکسی سلیقه‌ی خودش را دارد، و این آنچیزی نبود که باب میل من باشد. پس خیلی متمدنانه صفحه یوتیوب را بستم و رفتم سراغ زندگی‌ام.  ولی خوب شد که دوباره و تحت تاثیر یک همراه نازنین، رفتم و این‌بار کل مقاله و توضیحاتش را در دوجا از

آشتی

دقت که میکنی میبینی کم اتفاق می‌افتد که آدمی همیشه منطقی و خونسرد باشد، حتی اگر بیشتر وقتها اینطوری دیده باشی‌اش. پای بعضی عشق‌ها هیچ بده بستانی نیست، منطق می‌رود کنار و مهم نیست چقدر آنچه موضوع صحبت است ناممکن بنظر برسد، "درباره‌اش بحث نکن الهام!" این را حتما آنروز سعید توی دلش گفته، وقتی اخمهایش رفته توی هم و دیگر نتوانسته به چشم‌های الهام تا حداقل چهارهفته بعدش نگاه کند. همان وقتی که جمله‌ی الهام بیشتر از هرچیزی برایش بوی دستهای یک پزشک دست از بیمار شسته را داشته، آنقدر که طعم بی‌تفاوتی‌شان را در بیمارستان بهمن چشیده بودیم. ولی مگر جز این بود که همه جایی ته دلمان از این میترسیدیم که "مامان پری دیگر آن آدم قبلی نمیشه!" خود من  همین مضمون را از عموجون و مادر هم شنیده بودم، همین ترس را هر روز در چشمهای عزیزجون هم دیده بودم.  سعید اما فرق داشت. با ایمانی مثال زدنی به هیچ‌چیز غیر از خوب شدن خاله‌پری فکر نمی‌کرد. مثل یک امپراطور قدرتمند جلوی این‌جور حرفها می‌ایستاد و گروه‌ بحران‌زده‌مان را مدیریت می‌کرد. حالا شاید انتظار نداشت که الهام بنشیند سر این شاخه و تلخی م

آواز دل

روزها از یک بحث دلچسب گذشت و من تعریفش نکردم. آقایی که با قرآن آمده بود سر کلاس آخرین نفری بود که کارش را میخواست ارائه کند. بیشتر شبیه به یک مهمان، پژوهشگر، کارشناس، یا چنین چیزی بود تا یکی از شاگردهای دائمی آقای کیانی. می‌آمد اواخر چهل یا اوایل پنجاه‌سالگی باشد. به خواهش استاد قرآن را باز کرد و با لحنی آشنا، شبیه به درآمد همایون، شروع کرد به خواندن. لحنش رفته رفته کمرنگ و کمرنگ‌تر شد، ولی گاهی برمی‌گشت به همان فضای آشنای اول. حالا نوبت استاد بود که نظرش را بگوید: "اینکه شما خواندید دستگاه همایون نبود، در مایه‌ی همایون بود، چیزی که توی ذهن داشتم خود گوشه‌های دستگاه هست، مثلا یک آیه را با حالت چکاوک بخوانید، یکی را با بیات عجم، افت و خیز صداتون رو هماهنگ با خود گردش نغمات گوشه‌ها هماهنگ کنید، الان فقط دارید به همایون اشاره میکنین،.." آقا به نظر نمیامد درست متوجه شده باشد. استاد کمی بیشتر برایش حرفها را باز کرد و قرار شد که روی این ایده فکر و کار کنند. برای من هم کلی سؤال درآمد که هیچ‌کدامشان را نپرسیدم. نپرسیدم وقتی انتخاب اینکه چه شعری را با فلان گوشه بخوانیم، اینقدر کار ح

ارکستر سیمها

یک وقت‌هایی بود که استاد سر کلاس سازش را که کوک می‌کرد برای ما هم از تجربه‌هایش می‌گفت. مثلا یکی‌اش این بود که فرضاً نت بالایی کوک نیست، آهنگ را میزنی میبینی پرده‌های پایین هم خوب نمی‌خوانند. می‌گفت ارتعاش آنها روی این هم اثر می‌گذارد. من همیشه فکر می‌کردم این بخاطر حساسیت گوش آقای کیانی است :) ولی، ولی وقتی نشستم و ساز سه ماه و نیمه‌ام را که تقریبا از هر نت به طور متوسط 1.5 سیمش ناکوک بود کوک کردم، فهمیدم واقعا همین‌طور است. یکی از سیمها را که کوک می‌کردم روی بقیه‌ هم اثر داشت، هماهنگ‌تر و لطیف‌تر می‌شد. حتی پرده‌های بالا و پایینش. همین دیشب پرده‌های بالایی خراب بود، کمی بالا و پایین کردم و چه سازی شد. یعنی دو تا سیم از این 72 تا سیم میتواند چقدر تفاوت ایجاد کند!  یک بار هم بود که آقای کیانی راجع به تک‌نوازی و گروه‌نوازی در موسیقی سنتی ایرانی صحبت میکرد. میگفت رهبر ارکستر همان کاری را میکند که نوازنده می‌کند. اگر مثلا سی یا چهل نفر با سازهای مختلف نشسته‌اند، کار رهبر این است که با اشاراتش به آنها بگوید کی بنوازند و کی نه. هر کدامشان ممکن است فقط یک نت را بزند، مثلا یک گروه ویولن

برو کار می‌کن مگو چیست کار..

یکی از اولین جلساتی که ضربی ابوعطای حبیب را برای استاد می‌زدم، شاکی پرسیدم چرا آهنگ من تو خالی است؟ شما چی بیشتر میزنید؟ واخوانها؟ اشاره‌ها؟ انگار یک جوری جمله‌ها را بهم وصل میکنید، ولی من که میزنم جدا جدا و منفصل است. من چه چیزی را باید یاد بگیرم؟ خودم میدانم تزئینات کمی استفاده میکنم، میشود یادم بدهید چطور از واخوانها بیشتر استفاده کنم؟ آیا باید با وزن ایقاعی این قطعه آشنا باشم؟ و استاد با همان لبخند آرام و بامحبت همیشگی‌اش گفت "همین است، داری درست میزنی، دوباره شروع کن ببینم..خب همینه، مثلا اولش را با عجله میزنی، اینطوری باید بزنی ببین..ولی مضرابهایت و نت‌هایت کاملا درسته، هیچ اشکالی نداری..،"  و بعد ادامه داد "حالا اگر مثلا من بگویم که این قطعه‌ای که شما می‌زنید بر وزن خفیف رمل است، یعنی اینجوری.. (و با دست روی میز ضرب گرفت) برایت فرقی میکند؟ نه، چون این جور اطلاعات فقط دانش گفتاری شما را زیاد میکند، در حالیکه راه بهتر شدنش فقط عمل کردن است،.." و با خنده گفت که اینقدر باید کار کنی تا درست شود، هیچ چیز دیگری نیاز نیست بدانی.. و واقعا حق با استاد است. چند وقتی

مهرداد چه شکلی است؟

تصویر
روانشناس عاقل و فهمیده‌ام در همان دفعه‌ی اولی که مرا دید، فهمید که هیچ وقت عاشق عاشق عاشق، نبوده‌ام. برای خودم، با تمام وجودم. وقتی پرسید "اگر بخواهی کسی را که دوست داری خوشحال کنی چه کاری میکنی؟" همان آن گفتم برایش یک نقاشی میکشم! با تعجب تکرار کرد: "برایش نقاشی میکشی؟"  امروز شاید سه سالی از آن زمان گذشته. وقتی داشتم مهرداد را نقاشی میکردم، اصلا به فکر این مکالمه نبودم. روی سایت واژه‌یاب چندباری معنی‌هایش را نگاه کردم. مهر به معنای خورشید بود، مثل فروزنده ماه و ناهید و مهر در شاهنامه فردوسی. درست به نتیجه نرسیدم که ترکیبش با داد را چطور معنی کنم. اما یک بازی جالبی کشف کردم. میشد مهرها را گرد کنار هم بنویسم و بشود خورشید. شبیه قلاب‌بافی درمی‌آمد. چند بار حوصله کردم و چیدمان‌های مختلف را امتحان کردم. بعضی‌ها موج دارتر می‌شد، بعضی‌ها یکنواخت. میخواستم حرکت مدور خورشید در کل صفحه تکرار شود و فقط رنگها نشان بدهند کجا آسمان است، کجا زمین، کجا ابر، کجا گل.  مشکل دیگرم میشد اینکه این "مهر" خالی را چطوری تبدیل کنم به "مهرداد." به نظرم آمد همین